دانلود و خرید کتاب هم سفران محمدرضا بایرامی
تصویر جلد کتاب هم سفران

کتاب هم سفران

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب هم سفران

کتاب هم سفران نوشته محمدرضا بایرامی است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است.

درباره کتاب هم سفران

ابن کتاب روایت مرد زنبوردار تنهایی به نام سلطان است که در دورانی که همه به‌دنبال فرصت‌طلبی‌ و منافع خود هستند پای اصول خود می‌ایستد و تن به سلیقه دوران خود نمی‌دهد و همرنگ جماعت نمی‌شود و برای همین بی‌معرفتی‌ها و سختی‌ها مرکز اصلی داستان است. داستان در کوهپایه‌های سبلان و گردنه معروف حیران روایت می‌شود. سلطان و پسرش جلال، برای استفاده از شهد گلها، تن به کوچ داده‌اند اما این میان دشمنی دیرینه زندگی را بر آن‌ها تنگ کرده است.  

خواندن کتاب هم سفران را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب هم سفران

«جلال» چشم از کوه و لکه ابر- که طوق مانند، دور قلهٔ سبلان را گرفته بود- برداشت. آفتاب، حاشیهٔ بالای ابر را رنگ نارنجی زده بود. روز بالا می‌آمد به زودی. «قاشقا» خره می‌کشید و سنگ نمک را لیس می‌زد. جلال دست کشید به گردن حیوان. یال‌های بلندش را آشفته کرد و بعد پرید روی سنگ. قاشقا را کشید زیر ران و افسارش را جمع کرد. حیوان می‌دانست که باید راه بیفتد. جلال سرخماند. از دروازه گذشتند. قاشقا شروع کرد به تاختن. پای ده، رودخانه پیش رویشان بود. با آب زلال و سنگ های صیقلی کف آن. به صدای سم قاشقا، قورباغه‌ها خودشان را کشیدند زیر شکاف سنگ‌ها و جلبک‌های سبز. با بونه‌ها و علف‌های صابون، دو طرف رود را پوشانده بودند و دسته‌ای از شبدرهای بلند، سر خم کرده بودند به سوی آب، که درست از کنار قبرستان می‌گذشت و گاه، خاک را می‌شست و استخوان مرده‌ای را بیرون می‌آورد. دستی، پایی و به ندرت، کله‌ای. بچه‌های روستا به دیدن این استخوان‌ها عادت کرده بودند. مرده‌ها از کسی دستور نمی‌گرفتند و برای همین نمی‌شد گفت که چرا، گاهی از زیر خاک ماندن خسته می‌شوند. می‌آمدند بیرون تا بدانند در ده قدیمی‌شان چه اتفاقاتی می‌افتد و خود را در آب می‌شستند.

جلال از پشت اسب پرید پایین. افسار قاشقا را انداخت رو قاچ زین و نشست کنار استخوانِ بازویی که به زردی می‌زد. مشتی آب برداشت و زد به سر و صورتش. گذاشت که قاشقا به حال خود باشد و آب بخورد. اما اسب انگار خیال نوشیدن نداشت. گاهی پوزه بر آب می‌زد و گاهی با دست، سنگ‌های کف رودخانه را جا به جا می‌کرد.

«بخور! بخور تا برویم. الان صدای بابا در می‌آید.»

از پوزهٔ حیوان، آب می‌چکید. بازی بازی می‌کرد. جلال به یک‌باره یاد سوت افتاد. قاشقا عادت کرده بود که سوت صاحبش را موقع آب خوردن بشنود. بدون این همراهی، انگار چیزی بهش نمی‌چسبید. جلال شروع کرد به سوت زدن. اسب، پوزه‌اش را برد پایین و دیگر بالا نیاورد. هورت هورت، آب پاکیزه و زلال را بالا می‌کشید و پره‌های بینی‌اش را می‌لرزاند.

عقابی از کنار جلال گذشت. قیچ کشید. رفت به طرف روستا. جلال سر برگرداند. «رعد» را دید که افسار اسب‌های بیگ را گرفته بود و می‌آمد طرف رودخانه. کلاه پشمی سیاهی به سر کشیده بود و لباس همیشگی تنش بود. کت وصله‌داری که به نظر می‌رسید زمانی کتِ با ارزشی بوده و بیگ آن را می‌پوشیده، به تنش زار می‌زد. چنان می‌آمد که انگار این اسب‌ها بودند که داشتند او را می‌آوردند. میل به تاختن، اسب‌هایی را که در طول زمستان، از کم غذایی صدمه ندیده بودند، راحت نمی‌گذاشت. جلال، گه‌گاه صدای رعد را از میان صدای سم دست‌های حیوان‌ها می‌شنید.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۳۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۶ صفحه

حجم

۲۳۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۸

تعداد صفحه‌ها

۴۲۶ صفحه

قیمت:
۹۵,۸۵۰
۲۸,۷۵۵
۷۰%
تومان