کتاب من اسیر زنده ام
معرفی کتاب من اسیر زنده ام
کتاب من اسیر زنده ام نوشته عبدالحی شماسی است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است و نمایشنامهای درباره مرحوم سید علی اکبر ابوترابی است.
درباره کتاب من اسیر زنده ام
این اثر نمایشنامهای براساس زندگی مرحوم سید علی اکبر ابوترابی است و به دورهای خاص از زمان اسارت ایشان در زندانهای رژیم بعث عراق پرداخته است. این کتاب ۴۸ شخصیت دارد، آنها نقش مشخص و تعریف شده ذارند و به تدریج واردی فضای نمایش میشوند و هر یک به اندازه خود به نقش آفرینی میپردازند و داستان را پیش میبرند. نویسنده در این نمایشنامه با شناخت کامل به شخصیت مرحوم ابوترابی حتی کوچکترین ویژگیهای رفتاری و شخصیتی ایشان را برای ساختن دیالوگهای او فراموش نکرده و شاید به همین دلیل است که استفاده مداوم او از برخی کلمات و اصطلاحاتی که در ادبیات ابوترابی تثبیت شده است به نویسنده کمک کرده است تا چهرهای طبیعی و بسیار قابل درک از ایشان را پیش چشم مخاطب به تصویر بکشد.
خواندن کتاب من اسیر زنده ام را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات نمایشی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من اسیر زنده ام
تیمسار رفیق: میخواستند تو را بکشند.
ابوترابی: میدانم، ولی به خواست خدا هنوز زندهام.
تیمسار رفیق: در ایران همه خیال میکردند که تومردهای.
ابوترابی: به هر حال بنده همیشه آمادهام.
تیمسار رفیق: شما مردم عجیبی هستید... نمیدانم چطور فهمیدند که زندهای!... خودت میدانی؟
ابوترابی: اینکه چرا زنده هستم؟
تیمسار رفیق: آقای ابوترابی، تو خوب متوجه سئوالم شدی، پس درست جواب بده... ایرانیها از کجا فهمیدند که زندهای؟
ابوترابی: از آنجا که یک نفر به آنها اطلاع داده...
تیمسار رفیق: خب، حتماً همینطور بوده... شاید عجیب نباشد، چون تو آدم مهمی هستی.
ابوترابی: بله، شاید به خاطر شهرتم فهمیدند که زندهام.
تیمسار رفیق: (با صدای بلند میخندد.) تو در جواب دادن وگمراه کردن آدمها استادی... ولی آخرش میفهمیم... به هر حال دستور دادم تو را نکشند.
ابوترابی: چرا؟:
تیمسار رفیق: چون تو سیدی و از مایی!
ابوترابی: بله سیدم، ولی از شما نیستم... اگر بودم، شما با نیاکانم آن طور رفتار نمیکردید که حالا با برادران و خواهرانم رفتار میکنید.
تیمسار رفیق از صحنه بیرون میرود. صدای یک انفجار شدید همه جا را به لرزه میاندازد. بخش دیگری از صحنه روشن میشود. دو زن پرستار در حالی که یک مجروح را با خود همراه دارند، وارد صحنه میشوند و او را روی زمین میخوابانند. یک افسر عراقی با چند سرباز دور آنها را میگیرند.
افسر: سر جایتان بمانید.
پرستاریک: ما امدادگریم، یک زخمی داریم.
افسر: خودم میبینم، از این زخمیها اینجا زیادند.
پرستاردو: باید او را پشت خط ببریم.:
افسر: بگذاریدش و بروید.
پرستاردو: یعنی ما آزادیم و میتوانیم برویم؟
افسر: بله، همین حالا...
پرستاریک: همین جوری ولش کنیم و برویم؟
پرستاردو: اگر برویم، شما او را به بهداری میرسانید؟
افسر: اول باید تحویلش بدهیم.
پرستاریک: نه، ما پیش او می مانیم.
افسر: گفتم بگذاریدش و بروید، او همین جا میماند.
پرستاریک: مگر نمیبینید؟... او حالش خیلی بد است.
افسر: فرقی نمیکند، او حالا یک اسیر است.
پرستاریک: پس ما هم اسیریم.
افسر: شما اینجا چه میخواهید؟ بهتان گفتم شما آزادید، بروید.
پرستاریک: ما بدون او برنمیگردیم.
پرستاردو: بله، او به دست ما سپرده شده.
افسر: (به سربازان) ببریدشان...
نور به آرامی بسته میشود و همزمان با کاسته شدن نور، بخش دیگری از صحنه روشن میشود که اسیری را روی زمین خواباندهاند و با کابل به کف پایش میزنند. چند مأمور دیگر عراقی گروهی از اسیران را با خشونت به صحنه میآورند. ضابط احمد، افسرعراقی ایستاده است و ضربههایی که به کف پای اسیر میزنند، میشمارد.:
ضابط احمد: سیصد و بیست و شش...
حجم
۷۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۷۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه