کتاب آینه های بی صدا (شهدای شهرستان نور)
معرفی کتاب آینه های بی صدا (شهدای شهرستان نور)
کتاب آینه های بی صدا (شهدای شهرستان نور) نوشته رکسانا یحییپور است. این کتاب را انتشارات نظری منتشر کرده است.
درباره کتاب آینه های بی صدا (شهدای شهرستان نور)
استان مازندران به ویژه شهرستان نور در زمان دفاع مقدس، شهیدان بسیاری را برای پاسداشت از حریم کشور تقدیم کرده است. شهیدانی که در اوایل سنین جوانی با هزاران آرزو و امید، راه شهادت و فدا شدن در دین اسلام و کشورشان را انتخاب کردند. در کتاب حاضر سعی شده است که زندگی نامه مختصری از این بزرگوان را جمع آوری شود و در خدمت مردم شهید پرور و عزیزانی که علاقهمند به شهدا هستند، قرار بگیرد تا با این بزرگواران و نحوه زندگانی و بیانات آنان آشنا گردند. این کتاب اولین کتاب جامع درباره شهدای شهرستان نور است که درآن مجوعه شهدای شهرستان از دفاع مقدس تا مدافعان حرم جمع آوری گشته است.
خواندن کتاب آینه های بی صدا (شهدای شهرستان نور) را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به زندگی شهدا پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آینه های بی صدا (شهدای شهرستان نور)
حس عجیبی داشتم یه جور ذوق که چاشنی این حسم بود ولی باید با حاج بابا صحبت میکردم. نظر حاج بابا خیلی واسم مهم بود، در تمام مدتی که باهاشون آشنا شدم همیشه واسه کارهای مهمم پیش حاج بابا و مامان میرفتم تا راهنماییم کنن.
از همون روزهای اول آشنایی بهم گفتن بابا و مامان صداشون کنم. وقتی رسیدم بالای پله ها حاج بابا مثل همیشه با اون صورت مهربون و خندانش دم در منتظرم بود. حاج بابا: باز که دیر کردی، اصلا این دو روز کجا بودی، نگفتی من و مادرت دلمون تنگت میشه، یکم خودمو لوس کردم: بخدا حاج بابا اگه بدونی چقدر سرم شلوغه، جلسه پشت جلسه، کارای خونه اصلا فرصت نکردم دیروز بیام، ببخشید حالا شما. خندید و گفت: برو تو که مادرت بدجوری منتظرته. صدای خندون و مهربون مامان از تو آشپزخونه می اومد، بیا دخترم بیا که چای آماده است. رفتم تو آشپزخونه صورت خندون و مهربونش و که دیدم دلم پر کشید واسه بغل کردنش، بوسسدمش و ازش عذرخواهی کردم که نتونستم این دو روز و بیام پیششون.
یکم که با مامان گفتیم و خندیدم دیدم حاج بابا روبه رومون روی صندلی نشسته و داره نگاهمون میکنه یه لبخندی زد و گفت: نکنه من باید براتون چایی بریزم.
گفتم پس نه من بلند شم یعنی. مامان طبق معمول به کل کل هامون گوش میداد و میخندید، بلند شدم و گفتم: چیکار کنم دیگه مجبورم، اصلا کزت زمانه که میگن منم دیگه. سینی چایی رو جلوی حاج بابا گرفتم، یه نگاهی به لیوان چایی انداخت و گفت بجای غرزدن سعی درست چایی بزنی. یه نگاهی با حرص به صورت شوخ حاج بابا انداختم، به مامان نگاه کردم اونم داشت با خنده نگاهم میکرد، کاش زودتر فرصت آشنایی این دوتا فرشته زمینی پیش می اومد، به چهره مهربونش و لبخندی زدم و روبه حاج بابا گفتم: چشم هرچی شما بگید، اطاعت میشه حاج بابای مهربونم. بلند شد و عصاشو گرفت دستش که بره تو حال تلویزیون ببینه، در همون حال رو به من گفت: قشنگ کیجا، آسمون ماه بعد ازشستن لیوان های چایی نشستیم با مامان به تمیز کردن سبز خوردن هایی که صبح بابا گرفته بود.
من مشغول تمیز کردن سبزی شدم و مامان داشت از میثم میگفت: میثمی که با رفتنش خون به دل مامان کرد و مامان تنهاتر از هممیشه شده بود، مامان همیشه میگفت: خبر شهادت سه تا پسرم انقدر اذیتم نکرد که رفتن میثم داغونم کرد. بعد تمیز کردن و شستن سبزی ها رفتم پیش حاج بابا نشستم و گفتم: میخواستم یه مشورتی بکنم باهاتون، نگاهم کرد خندید و گفت: چی شده؟
حجم
۶۹۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
حجم
۶۹۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه