کتاب ماهورا
معرفی کتاب ماهورا
رمان ماهورا نوشته ستاره نورالدینی تلفیقی از یک روایت ادامهدار و داستان است روایتی که پا به پای متن اصلی داستان پیش میآید.
درباره کتاب ماهورا
در این کتاب خواننده گفتگوی دو نفرهای هستید که نویسنده توانسته آن را در کنار متن اصلی پیش ببرد. فضای داستان کاملا واقعگرا است تنها حرکت در زمان است که گاهی مرز واقعیتها را کنار میزند و همچنین حرکت و جابجایی پی در پی میان متن اصلی و گفتگوی دو نفره است که لابهلای صفحات و سطرها حضوری پیدا و پنهان دارد.
داستان از لحظهای شروع میشود که یک دختر در خانهاش منتظر آژانس است تا به دیدن کس دیگری برود. او با تاخیر بسیار میرسد و خط اصلی داستان براساس خاطرات نفر دوم شروع میشود. او روایت مادربزرگش را میگوید. زنی که با مردی ازدواج میکند که در دوران بارداری به او ویار دارد و نمیتواند تحملش کند و این موضوع باعث جداییشان میشود. اما عجیبترین بخش داستان روایت عمه زن است. عمهای که همه عمر لباس مردانه پوشیده است و اصلا با همین لباس ازدواج کرده است.
خواندن کتاب ماهورا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماهورا
باز هم حاج خانم با موسیو دعواش شده بود. طبق معمول این بوی الکل بود که داخل فضای خانه پیچیده بود، از بو میترسیدم. هر وقت این بو را حس میکردم بعدش اتفاقهای خوشایندی نمیافتاد. از اتاق بیرون آمدم. صدایی جز صدای مادرم نبود که دلسوزانه موعظه میکرد و پدرم بود که بیرحمانه مشتهایش را روی صورت مادرم میکوبید. من هم که کاری از دستم برنمیآمد. این بار بر خلاف دفعات قبل که خودم را وارد بحثشان میکردم و به پشتیبانی مادرم بلند میشدم، دو شاخهام را برداشتم. لباسهای پسرانهام را تنم کردم. کلاهم را گذاشتم سرم و بیاعتنا از آن دو زدم بیرون.
کلافه بودم، گیج ومنگ رفتم خانۀ بابایی. مادرم یک عمه داشت که شبیه مردها بود؛ حتی طرز رفتار و لباس پوشیدنش. همه میگفتند من کارهام به عمهام شباهت دارد. ناخدای کشتی بود. یادم است که شبیه شیخهای عرب لباس میپوشید. روی دریاها سفر میکرد. همیشه میگفت: «آرامشی رو که دریا بهش میده، هیچ جای دیگه دنبالش نمیگرده، هیچ چیز دیگهای و تو هیچ آدم دیگهای.»
پنج زبان دنیا را بلد بود، به نظرم زندگی جالبی داشت. ما بابایی صداش میزدیم. دوباره خندهای کرد. ولی اسمش شاهزمان بود. از حق نگذریم به من علاقۀ عجیبی داشت! داخل کوچه بودم که صدایی از پشت سرم به گوشم رسید: ماهورا! ماهورا! سمتش برگشتم. اسماعیل بود پسر یکی یکدانه و عزیز دل عمهام. نزدیکتر شدم، یک نمه صدایم را تغییر دادم صدایم پسرانه شود و گفتم: «هان چیه، چی میگی؟» مثلا او بیاعتنا به تغییر لحنم گفت:«ماهورا با من بازی میکنی؟» در جوابش گفتم: «خب باشه بازی میکنم؛ اما به یه شرط.»
اسماعیل سرش را کج کرد و گفت: «چه شرطی؟»
گفتم:«تو بشو ماهورا و من میشم اسماعیل.»
با تعجب نگاهم میکرد. میدانستم اگر عمه بفهمد حسابی از دستم شاکی میشود که به پسرش امر و نهی میکنم. رو به او گفتم: «چی شد؟ تو هپروتی؟» برگشتم و خواستم به راهم ادامه بدهم که باز صدایش را شنیدم.
گفت: «خیلی خب باشه قبول تو اسماعیل من ماهورا».
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه