کتاب ماه در استکانت افتاد
معرفی کتاب ماه در استکانت افتاد
کتاب ماه در استکانت افتاد نوشتهٔ ستاره قرهباغنژاد است و انتشارات مهراندیش آن را منتشر کرده است. این کتاب روایت دختری به نام ستاره و مادربزرگش است.
درباره کتاب ماه در استکانت افتاد
این کتاب روایتی است از زندگی کودکی به نام ستاره. راوی در خردسالی با جدایی پدر و مادرش تنها میشود و مادربزرگش سرپرستی او را بر عهده میگیرد. مادربزرگی که روح بزرگ و مهربانش همهچیز و همهکس را در برمیگیرد. راوی طوری کلمات را در کنار هم میچیند که مخاطب را مسحور خودش میکند؛ آنهم در فضایی بین واقعیت و خیال! درحالیکه بین گذشته و حال سفر میکند و این رفتوآمدها بهقدری جذاب و دلنشین است که شاید بتوان گفت یکی از نکات مثبت رمان، بهحساب میآید. راوی داستان بهجز در دو فصل، اولشخص است. در این رمان خیال و واقعیت درهمآمیختهاند و بهصورت تودرتو روایت میشود و دائماً در رفتوآمد بین زمان حال و گذشته است. در این فضاست که با شخصیت مادربزرگ ستاره آشنا میشویم و اینکه او چه نقشی در زندگی ستاره دارد.
در رمان به مسائلی از قبیل ناعدالتی، رفتارهای خشن و نامناسب با زنان، عدم برابریهای اجتماعی و مسائلی ازایندست پرداختهشده است. هر بخش از کتاب با اسامی خاصی ازجمله مادر، مدرسه، اسکیموی خندان، شعله، پروانه، خانه مهناز و... مشخص شدهاند.
نکته بسیار مهم در این رمان، تخیل است. راوی داستان کودکی با چشمهای حساس و قدرتمند است که انسانها، گیاهان، حیوانات و اشیا را مینگرد چراکه در جهان تخیل، اسبهای تکشاخ، فرشتگان نگهبان انارها هستند. تعابیری ازایندست بر زیباییهای کار افزوده است، مگر انسان بدون تخیل، قابلتصور است؟
خواندن کتاب ماه در استکانت افتاد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره ستاره قرهباغنژاد
ستاره قرهباغنژاد، متولد ۱۸ تیر ۱۳۵۹، کارشناس ارشد زبان و ادبیات انگلیسی از دانشگاه آزاد اسلامی است. زبان شاعرانه و درعینحال سادهٔ داستانهای او خیال و واقعیت را در هم میآمیزد و انسان را از حصار زمان و مکان رها میسازد.
بخشی از کتاب ماه در استکانت افتاد
تکشاخِ کوچک را پشت بوتهها پنهان کردم و دویدم کنار مامانی ایستادم. شلنگ انداخته بود پای چنارهای پیادهرو، آبشان میداد. یکی از همسایهها با دخترش ایستاد به احوالپرسی. بچه چندسالی از من کوچکتر بود. شیرین را بردم روی تاب نشاندم. مطمئن بودم که تکشاخ تنهایی حوصلهاش سر میرود. به سرم زد دخترک را ببرم و دوستِ شاخدارم را نشانش بدهم. هوا تاریک شده بود. شیرین از سیاهیِ داخل باغ ترسیده بود و گریه میکرد. درختهای باغ در سیاهی برای غریبهها دستوپا درمیآوردند، زوزه میکشیدند و به وحشتشان میانداختند. بچه منتظر هیولایی بود که از لای درختها کله درآورَد و به رویش بپرد.
آن خانه را دوست داشتم. عاشق موجودات تخیلیاش بودم. درختها را دوست داشتم. با آنها ساعتها حرف میزدم حتی بعد از رفتنِ تکشاخ. بغلشان میکردم. لبهایم را روی تنهٔ زبرشان غنچه میکردم و برمیداشتم. این کار را از مامانی یاد گرفته بودم. مامانی هم وقتی ناراحت بود، یا با خودش حرف میزد یا با گل و گیاهان دردِ دل میکرد. آخر من هنوز خیلی کوچولو بودم تا غصههایش را بفهمم. به من یاد داده بود که درختها مفید و نجیباند و باید برای هوای پاکی که ما را مهمان میکنند، ازشان تشکر کنیم و نازشان کنیم. من هم بغلشان میکردم. آنها هم اعتراضی نداشتند و اجازه میدادند بغلشان کنم. بعد هیجانزده میدویدم پیش مامانی و با اشتیاق دستهایم را دور کمرش حلقه میکردم و میگفتم که درختها جای پنهان شدنِ تکشاخ را به من نشان دادهاند. حالا که بزرگ شدهام، مامانی را که میبوسم، غُر میزند که این کار را نکنم، چون از بوسیدن بدش میآید. هرچند توجهی نمیکنم و برای اینکه اذیتش نکنم، سرش را میبوسم یا زانوها و ساق پاهای دوستداشتنیاش را که برایشان میمیرم.
«آدم دهنش رو هر جایی نمیزنه. یک حرف را چند بار باید به تو زد؟ نکن. سرم عرق داره.»
شبیه گلِ پنبه گرد و کوچک و سفید است. موهایش را توی حمام تاآنجاکه دستم میرسد، کوتاه میکنم. خودش اینطور راحتتر است. نوک انگشتهایم را روی موهای کوتاهش میکشم. سر عرقکردهاش بازهم مثل گل خوشبوست. حالا که ریزتر و نقلیتر شده، مدام حس میکنم یکی از هفت کوتولهٔ سفیدبرفی پیش من آمده.
«برو عقبتر. نیفتی. سُر نخوری.»
استخوانهای لاغر و خشکش را نگاه میکنم. خودش را به وسط تخت میکشد. ساق پایش تاب برداشته است. بیخود نبود که دیشب آنقدر زجر میکشید و بیتابی میکرد. صورتِ گرد و زیبایش مثل برگ' پر از خط و شیار است. دلم غش میرود که یک باری هم لپ نرم و پُرچینوچروکش را ماچ کنم، اما نمیخواهم دادش را دوباره دربیاورم.
برمیگردم اتاقم پشت لپتاپ، پیش تکشاخ، و دوباره بچه میشوم زیر درخت گیلاس. برای زودتر پر شدن حوض طاقتم سرآمده است. لخت نشستهام و مدام دستم را میبرم توی حوض. شلنگ را درمیآورم و دوباره داخل آب فرومیکنم.
«حالا زود رفتی. برو حداقل زیر سایه. سرت آفتاب نخوره.»
مامانی حوض را داده کمی گودتر کردهاند. حوض قبلی برایم کمی کمعمق و کوچک شده بود. یک پردهٔ قدیمی را برایم چتر کرده، بسته به تنهٔ درختهای دور حوض که جلوی آفتاب را سد کند. پرده مدام شل میشود و شکمش وسط آب میافتد. نفس میگیرم، زیر آب میمانم. ماهی شدن زیر پرده کیف دارد. مامانی پرده را سفت میکند. به پشت' توی آب دراز میکشم. خورشید روی سنگِ مرمرهای خیس لبهٔ حوض میتابد. زیرآبی میروم به سمت دیواره و سرم را از آب بیرون میآورم. دستهایم را روی لبهٔ حوض پهن میکنم. سنگ' گرم و مطبوع است و لمس کردنش لذتبخش. بوی دریا میآید.
حوض داخل حیاط کوچیکه است که البته اصلاً کوچک نیست. اینجور صدایش میکنیم. بیشتر باغچهٔ این حیاط را حصار کشیدهایم و خانههای چوبی برای مرغ و خروسها ساختهایم. آنطرفِ دیگرش هم گلهای آفتابگردان روییدهاند. خانه' یک مستطیل بزرگِ سفید است که یک بازویش را به حیاط کوچیکه داده و بازوی دیگرش را به خواهرِ بزرگتر، حیاط بزرگه.
پنجرهٔ آشپزخانه به روی آفتابگردانها باز میشود. دو درِ حیاط کوچیکه به دو راهروی جدا راه پیدا میکنند. راهروها هرکدام به دو سالن در دو طرف خانه میروند. سالنها از طریق یک هال مربعشکل بههم میرسند. هال از راهرویی به حیاط بزرگه باز میشود.
تکشاخ، لوسیَن و مارکوپولو، داخل استخرِ شکسته، همه منتظر من نشستهاند تا از پلههای سبز آهنیِ استخر پایین بروم و شمشیربازی را شروع کنیم.
تراس و سراسر حیاط' باغچه است. دل باغچهها پر شده از گلهای سرخ، حُسنیوسف، بنفشه و داوودی. درز کاشیها و تراس با اطلسیهای بنفش و سفید پوشیده شدهاند. درختهای گیلاس، گردو، زردآلو، قطرهطلا و گوجهسبز' باغچههای دور استخر را پر کردهاند و درختهای انار وعرعر' باغچهٔ کنار دیوارِ سمتِ خیابان را. گلابیها سمت خودشان را دارند و هر گوشهای یک توت سیاه یا سفید درآمده. درخت سیب خیلی وقت پیش خشک شده.
«بابات صبحها یک سیب گاز میزد، بعد می رفت سر کار. همین قلبش رو خوب کرد. دکترا گفته بودن باید عمل کنه. چه سیبایی بود. حیف شد.»
گیلاسها روی تنهشان انگار آبنبات روییده است. صمغهای قرمز و طلایی را از روی شکمشان میکنم. شیرین نیستند مثل آبنبات؛ برعکس مزهٔ تلخ و چسبندهای دارند. خیالبافی میکنم که درونشان سیارهای، چیزی پنهان شده است.
آخرین ردیف باغچهٔ کناری را مو کاشتهایم. از سرِ دیوارِ طرفِ باغچه ستون و میلهٔ آهنیست که موها را رویش کشیدهایم. من فکر میکنم تنهٔ درخت انگور یکجور مار سیاهِ زیباست که پیچیده و پیچیده و از ستونهای آهنی بالا خزیده است.
مامانی باغچهها را با کاشی قسمتبندی کرده است. کاشیهای لوزیلوزی، مثل نیلوفرهای آبی، درون باغچهها روییدهاند. رویشان میپرم و لِیلِی میکنم.
با مورچهها، بعضیاوقات سوسکهای پشت کاشیها، زنبورها، پرندهها و البته توتفرنگیها حرف میزنم. رویشان اسم میگذارم: تاکیشی، هاچ و سباستیَن.
حجم
۱۴۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۴۵٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه