دانلود و خرید کتاب جامعه نقاش علی عبدی
تصویر جلد کتاب جامعه نقاش

کتاب جامعه نقاش

نویسنده:علی عبدی
انتشارات:سبزان
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جامعه نقاش

کتاب جامعه نقاش نوشته علی عبدی است. این کتاب یک رمان جذاب است که انتشارات سبزان منتشر کرده است.

درباره کتاب جامعه نقاش

این کتاب داستان یک دختر جوان است که سمت راه‌آهن تهران زندگی می‌کند. او با مادرش زندگی می‌کند و وضع زندگی خوبی ندارند. دخترک دست‌فروشی می‌کند و نزدیک‌ترین دوستش یک پسر کوچک است که او هم دست‌فروشی می‌کند. 

در همین زمان دختر که عاشق نمایش است، در یک نمایش تست می‌دهد و قبول می‌شود. حالا او به مرکز شهر می‌رود و برای یک نمایش جذاب تمرین می‌کند. او در نمایش با کسی دوست می‌شود و با هم تمرین می‌کنند. این دختر قرار است سرنوشت متفاوتی داشته باشند.

این کتاب داستان جذابی است که شما را با خود در سرنوشت یک دختر جوان همراه می‌کند. 

خواندن کتاب جامعه نقاش را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جامعه نقاش

- فقط من و تو؛ قبل از اینکه شروع بکنیم به خوندن نمایشنامه، یک توصیهٔ جدی دارم، اینکه هر پسری اگر دیدی بهت توهینی می‌کنه بهش بی‌توجه باش، بعدها بهت دلیلش رو می‌گم.

نمایشنامه رو خوندم، کل داستان این بود که یک دختر دست‌فروش عاشق هنره، ولی مادرش مخالف، کل نمایش با محوریت همین بود، عشق به هنر و مخالفت، البته آخر داستان زیباتر بود، داستانِ کشته شدن من درحالی‌که وسط خیابون مشغول به فروش آخرین نقاشیم بودم، نقاشیِ میزگردی وسط یک بیابان و یک بوم نقاشی.

یک روز مانده به نمایش، هوای بارونی، در مسیر بازگشت از سالن تئاتر، دوست داشتم از پارکی عبور کنم که همیشه بوی بارون و سبزه‌هاش روح منو تازه می‌کردن، ولی همون روز چشمانم به اسید آلوده شد.

مادرم رو همراه با مردی دیدم، که داشتند زیر یک چتر بنفش باهم قدم می‌زدند، خبری از باجه تلفن هم نبود؛ همون لحظه تصمیم گرفتم که مسیرم رو تغییر بدم و بجای سنگ‌فرش‌های پارک، از روی آسفالت‌های ترک‌خورده و خیس‌خوردهٔ شهر عبور کنم؛ دیدن مادرم با پدر دو پسری که اولین دوست من در زندگیم رو از من گرفتن، سنگین‌ترین سیلی بود که خورده بودم، اون مرد خون سفید بود.

توی خونه نشسته بودم و به تلویزیون ۲۴ اینچی روبه‌روی خودم خیره شده بودم، خونهٔ ما که می‌شد بوی نم بارون رو از دیوارهای کهنه‌اش فهمید، خونهٔ کوچکی بود که فقط یک آشپزخونه داشت و یک اتاق کوچک‌تر، و آنتن تلویزیونی که ساکن طبقهٔ دومِ بی‌سقفش بود. هرروز تلویزیون می‌دیدم تا وقتی‌که آدم زنده‌ای در خونمون پیدا بشه، خونه برای من شبیه به کافه‌های لوکس بود، برای خودم کتاب می‌خوندم، قهوه درست می‌کردم و غذا می‌پختم، تا وقتی‌که مادرم از راه برسه، مادرم تنها مشتری کافهٔ من بود؛ ولی اون روز حوصلهٔ هیچ کتاب و قهوه و غذایی نداشتم و نشسته بودم جلوی تلویزیون تا وقتی‌که مادرم از راه برسه و بدون هیچ مکثی ازش بپرسم با آقای خون سفید توی پارک چی‌کار داشته.

ساعت ۸ مادرم رسید، کلید خونه رو انداخت به قفل درِ خونه و طوری چرخوند که انگار داشت چرخ‌دنده‌های جنگ رو می‌چرخوند، و اولین کلمهٔ جنگ با یک تضاد عمیقی با خود جنگ شروع شد:

- سلام

- سلام، زودتر می‌اومدی

- دیر نیومدم، ساعت چنده مگه؟

- ساعت ۸

- خوبه دیگه

- امروز دیدمت

- کجا؟!

- توی پارک، کنار اون مرد لجن که داشتی زیر چترِ بنفشش قدم می‌زدی.

- تو مگه منو تعقیب می‌کنی؟!


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۷۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۱۶,۰۰۰
تومان