کتاب پارادوکس های سیاستی
معرفی کتاب پارادوکس های سیاستی
کتاب پارادوکس های سیاستی، هنر تصمیمگیری در امور سیاسی و مصادیق آن را نشان میدهد. این کتاب که نوشتۀ دبورا استون است با ترجمۀ زهره قاسمی و علی ملکی در انتشارات پاپلی به چاپ رسیده است. در این کتاب با پارادوکسهایی آشنا میشویم که شاید تا قبل از این خودمان هم متوجه آنها نشده باشیم.
درباره کتاب پارادوکس های سیاستی
کتاب پارادوکس های سیاستی با شیبی آرام از کوچکترین پارادوکس هایی که ممکن است برای هر کس اتفاق بیفتد شروع میکند که با خاطرۀ نویسنده از دوران مدرسه آغاز میشود و به مرور پیش میرود تا پارادوکس های انتخاباتی و شروع جنگ و حتی روشهای حکمرانی بیشتر بر مردم را هم به تصویر میکشد.
کتاب پارادوکس های سیاستی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان علوم سیاسی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب پارادوکس های سیاستی
اوایل کلاس هفتم بودم که اولین تمرین اطفای حریق ما برگزار شد این تمرین در واقع یکی از مجموعه قواعدی بود که باید در پایۀ تحصیلی جدید در کنار سایر رویههای جدید میآموختیم؛ رویههای جدیدی مثل کلاسهای درسی با دنیایی بزرگسالانهتر، معلمان مختلف برای درسهای مختلف، زمانبندیهای سفت و سخت و صدای زنگهایی که همه چیز را تنظیم میکرد. وقتی زنگ هشدار آتش به صدا در آمد به صف شدیم و بیرون رفتیم و معلمان دقیقاً میگفتند که چطور و کجا در بیرون مدرسه صف ببندیم. من کنار عادله ایستاده بودم، دوست جدیدی که تازه با او آشنا شده بودم و از هم خوشمان میآمد. ما با هم چند کلاس داشتیم و هر وقت او در کلاس صحبت می کرد بهنظر خیلی باهوش، خیلی خجالتی و خیلی مهربان میرسید. پوست عادله قهوهای سوخته بود و جلب توجه میکرد. او تنها دانشآموز تیره رنگ در کلاس بود. اگرچه او اولین سیاهپوستی نبود که دیده بودم اما اولین سیاهپوست هم سن و سال خودم بود که میدیدم. من احساس میکردم منزوی بودن او به این علت است که زیادی متمایز است، چون خودم هم به شدت خجالتی بودم و از جلب توجه متنفر بودم. فکر میکردم اینکه همیشه خیلی در چشم باشی مشقتبار است و از مخمصهای که عادله در آن بود بیم داشتم ،درست بعد از اینکه صف طولانی ما از حرکت ایستاد. پسربچهای دوچرخهسوار از گاراژ خانهاش بیرون آمد. طوری در طول صف ما رکاب میزد که معلوم بود از اینکه آن روز در مدرسه نیست و ما هستیم به خود میبالد. او درست رو به روی من و عادله جلوی صف ما آمد و همین که به ما نزدیک شد پوزخندی زد و گفت: «تو باید بری خونه و یه دوش بگیری، تو کثیفی »
من نیش این حرف را احساس کردم. میخواستم یک طوری از عادله دفاع کنم، اما دیگر پسرک این حرف را زده بود و من نمیتوانستم کاری کنم. میخواستم به او چیزی بگویم تا درد این کنایه را کم کنم اما هیچ حرفی به ذهنم نمیرسید. دلم میخواست پسرک را زیر مشت و لگدم له کنم اما او خیلی دور شده بود و علاوه بر آن من کوچک بودم و دعوا کردن بلد نبودم و میدانستم نمیتوانم کسی را کتک بزنم. دست آخر فکر کردم به معلم بگویم. پسرک آنقدر باهوش بود که وقتی حرفش را بزند که معلم نمیتواند صدایش را بشنود، اما اگر من به معلم میگفتم، مطمئناً او را تنبیه میکرد و برای کمک به عادله کاری میکرد. همه معلمها برای برقراری نظم در رفت و آمد بودند، دانشآموزان را ساکت میکردند و میگفتند حضورمان را فقط با گفتن اسممان و نه هیچ حرف اضافه دیگری، یک به یک در طول صف اعلام کنیم. بلند کردن صدایم برای مطلع کردن معلم از اتفاقی که افتاده بود به معنای شکستن این مقررات و حرف زدن بیش از آنچه قوانین به ما اجازه میداد بود. من که نگران به چشم آمدن خودم بودم و فقط میخواستم دانشآموز خوبی باشم، چیزی نگفتم.
این داستان را میگویم چون اولین باری بود که با یک پارادوکس سیاستی مواجه شده بودم، گرچه در آن زمان قضیه را به این شکل نمیدیدم، من آن اتفاق را بزدلی خودم میدیدم. در اینجا تمرینی اجتماعی در حال انجام بود. تمرین اطفای حریق که هدف آن حفظ ایمنی ما بود. با این حال، با تمام کنترلی که به نظر میرسید معلمان روی محیط اطراف دارند، نتوانستند جلوی اقدام به خشونت علیه یکی از ما را بگیرند و حتی متوجه نشدند که یکی از ما صدمه دیده است
حجم
۵٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
حجم
۵٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه