دانلود و خرید کتاب جام می و خون دل کاملیا کوشان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب جام می و خون دل

کتاب جام می و خون دل

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب جام می و خون دل

کتاب جام می و خون دل نوشته کاملیا کوشان است. کتاب جام می و خون دل داستان زندگی دختری به نام طلا است که با دیدن دوستانش خاطرات گذشته برایش مرور می‌شود و زندگی حالش تغییر می‌کند.

درباره کتاب جام می و خون دل

کتاب جام می و خون دل داستان دختری به نام طلا است که با خواهرش طنین و مادر و پدرش زندگی مي‌کند، طلا عاشق درس خواندن است و با تمام فشارهای پدر سنتی‌اش برای ازدواج بالاخره اجازه می‌گیرد به دانشگاه برود، سه ترم را با بهترین نمرات می‌گذراند و در همین زمان دو تا از همکلاسی‌هایش به او ابراز علاقه‌ می‌کنند. طلا خودش به یکی جواب منفی می‌دهد و دیگری را هم پدرش قبول نمی‌کند. یک نفر اطلاعات غلطی به پدر طلا می‌دهد و او دیگر اجازه نمی‌دهد دخترش درس بخواند و به زور او را شوهر می‌دهد. منصور شوهر طلا مرد شکاکی است و تمام زندگی او را تحقیر می‌کند تا اینکه طلا از او جدا می‌شود و با پسرش شهاب زندگی مستقلی تشکیل می‌دهد. طلا در تمام زندگی‌اش متوجه این موضوع بوده که خواهرش طنین از او متنفر است و هرگز دلیل این تنفر را نمی‌دانسته اما اتفاقات کم‌کم همه چیز را برای او روشن می‌کند. حالا بیست سال از روزهای دانشگاه گذشته است و طلا در یک شرکت منشی است که ناگهانی اخراج می‌شود و نمی‌داند به چه دلیلی. دانشجوها قرار است دور هم جمع شوند و در همان زمان می‌فهمد همان خواستگاری که خودش او را رد کرده است به همسر رئیس شرکتی که طلا در آن کار می‌کند گفته است که همسرش یک زن جوان و مطلقه را استخدام کرده تا طلا کارش را از دست بدهد. همه چیز به ظاهر بد است تا اینکه طلا مشفقی را می‌بیند. مردی که پدرش او را رد کرده است و حالا برایش خودش مرد موفقی شده است.

خواندن کتاب جام می و خون دل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب جام می و خون دل

اصلاً ولش كن پريسا... مهم نيست بی‌خيال!

آفرين! داری ياد می‌گيری خبرها رو بشنوی و بی‌خيال بشی. اين درسته. ولش كن! از خودمون بگيم.

ولی واقعاً بی‌خيال نشدم. فكرم درگير شده بود. ديدن مشفقی و اتفاقات پيرامونش از ذهنم رفت. اگه چهارتا از اين مزخرف‌گويی‌های امثال كريمی به گوش آقاجون يا مهدی كه طنين می‌گفت توی دانشگاه آشنا داره، می‌رسيد، بيچاره می‌شدم. آقاجون بلافاصله دستور می‌داد، دانشگاه بی‌دانشگاه. آخه من چه بدی به كريمی كرده بودم. فقط همون كه بهش محل نمی‌دادم، با اين همه، هيچ‌وقت بهش بی‌احترامی نكرده بودم. پريسا معتقد بود: «تو زيادی حسّاسی، بذار بگه، مگه مهمّه؟»

پريسا مثل من نبود، من جايی زندگی می‌كردم كه اكثر مردم از روی حرف‌ها قضاوتت می‌كردن، حتی آقاجون خودم. دست خودم نبود می‌ترسيدم يه حرف، يه سوژه بی‌اساس، زندگيمو زيرورو كنه.

حالا كه سال‌ها از اون روزها گذشته فكر می‌كنم هركسی، وقتی آدم‌های عزيز و نزديكش، دهن‌بين و كوته‌فكر باشن، هميشه اين ترس و با خودش داره، شايد اگه از همون زمان نگران حرف‌های طنين و مهدی نبودم يا حس می‌كردم آقاجون با حرف مردم تحت‌تأثير قرار نمی‌گيره، در طول زندگيم قوی‌تر عمل می‌كردم.

اون شب مثل بيشتر وقت‌ها، حوصله خونواده طلعت‌خانم رو نداشتم، ولی باحرف‌هايی كه ظهر مادر زده و اخطارهايی كه سر شب جلوی آقاجون داده بود، مجبور بودم با روی باز، از اول تا آخر مهمونی حضور داشته باشم و توی پذيرايی به معصومه كمك كنم. طلعت‌خانم، همسر آقای آزاد، مباشر آقاجون بود. آقای آزاد با اينكه سمت رسمی توی كارخونه نداشت، از جوونی همراه آقاجون بود؛ از وقتی آقاجون كارخونه رو راه‌اندازی كرده بود، همه می‌دونستن، بعد از آقاجون همه‌كاره كارخونه‌اس. آقای آزاد، به نظر آدم خوبی می‌اومد، البته راننده آقاجون، آقاماشالله، هميشه می‌گفت باسياست‌ترين آدميه كه تا حالا ديده، ولی زنش برای من غيرقابل تحمل بود. دائم پشت سر اين و اون حرف می‌زد و حسرت زندگی ديگران رو می‌خورد. دخترشون سميه دو سال از من بزرگ‌تر و به قول مادر، با همت آقاجون، دو سال پيش، شوهر خوبی پيدا كرده بود كه چون ظاهراً دستش به‌دهنش می‌رسيد، از همه لحاظ مورد تأييد طلعت‌خانم بود. كارها و حرف‌های طلعت‌خانم، جالب بود. هر وقت می‌اومدن خونه ما انگارنه‌انگار كه شوهرش برای آقاجون كار می‌كنه، طوری حرف می‌زد كه اگه يكی نمی‌دونست فكر می‌كرد خونواده ما حقوق‌بگير اونها هستن. هميشه هم آن‌چنان با افسوس و آه از توی خونه‌موندن دخترها تا سن‌وسال نوزده، بيست‌سالگی حرف می‌زد كه انگار دختر خودش دوازده سالگی شوهر كرده بود.

طوری با من رفتار می‌كرد، انگار هيچ خواستگاری ندارم و روی دست آقاجون و مادر موندم. از وقتی هم دانشگاه قبول شده بودم، هميشه صحبت رو طوری می‌چرخوند كه به سمت زن و تحصيلات بره و درنهايت با چند تا مثال اثبات می‌كرد، زن‌هايی كه به دنبال درس و دانشگاه می‌رن، هيچ‌كدوم عاقبت‌به‌خير نمی‌شن و زندگی درست و حسابی پيدا نمی‌كنن. از اون تيپ زن‌هايی كه تحملشون برای من توی اون سن، خيلی سخت بود، البته اين حرف‌ها توی جمع‌های زنونه زده می‌شد، چون اغلب آقاجون و آقای آزاد كنار سالن و جدا از خانم‌های جمع می‌نشستن و هميشه مشغول صحبت راجع به امور كارخونه يا بقيه چيزها بودن كه گاهی هم بعد از يه پچ‌پچ طولانی صدای خنده‌شون بالا می‌رفت.

آقای آزاد فقط مباشر آقاجون نبود، صميمی‌ترين دوستش بود كه از همه اتفاقات كاری و زندگی آقاجون خبر داشت. چه بسا حتی بيشتر از ما راجع به آقاجون می‌دونست. پسر بزرگشون منصور، اون موقع، حدود بيست‌وپنج سال داشت و ظاهراً به هزينه آقاجون به آلمان فرستاده شده بود كه مهندسی مكانيك بخونه، البته اينو هيچ‌وقت، هيچ‌كس به زبون نمی‌آورد. چند باری كه طلعت‌خانم از هوش، استعداد و نبوغ منصور تعريف می‌كرد، معصومه با حرص، آهسته به من گفت: پسره اگه نبوغ داشت، تو مملكت خودمون مهندس می‌شد، نه اينكه آقا خرجشو بده بره خارج...

من با تعجّب پرسيدم:

مگه آقاجون خرجشو می‌ده؟

معصومه هيس بلندی كشيد و گفت:

طلا به مادرت چيزی نگيا، وگرنه من بيچاره می‌شم...!

من برای اينكه معصومه مهربونم، بيچاره نشه هيچ‌وقت، هيچی نگفتم و نپرسيدم. حالا كه برمی‌گردم به اون روزها می‌بينم اطلاعات معصومه و آقاماشالله، از اتفاقات اطراف بيشتر از ما بود. با كی و كجا در ارتباط بودن، درست نمی‌دونم، ولی احتمالاً چون آقاماشالله توی كارخونه رفت‌واومد داشت و توی خونه فقط با معصومه در تماس بود، اخبار رو با هم ردوبدل می‌كردن. درهرصورت فكر می‌كنم تا اون زمان منصور، شش يا هفت سالی می‌شد كه آلمان بود.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

حجم

۳۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

قیمت:
۳۲,۰۰۰
تومان