کتاب عجب عشقی
معرفی کتاب عجب عشقی
کتاب عجب عشقی داستانی از فاطمه فراهانی است که در انتشارات روزنه کار منتشر شده است. داستان با ماجرای سفر دختری عاشق شروع میشود. سفری که برای دیدن معشوق ترتیب داده است...
فاطمه فراهانی در داستان عجب عشقی، از یک رابطه عاشقانه مینویسد. سفری که آغاز کرده تا به دیدار کسی برود که صادقانه و صمیمانه از ته قلب، دوستش دارد ولی موانع زیادی پیش پایش قرار گرفته است که ازدواجشان را به تعویق میاندازد. او سفر را آغاز میکند و از آشنایی خودش با کسی مینویسد که دوستش دارد. زندگیهایشان را با تمام فراز و نشیبها و ماجراهایش تعریف میکند و مخاطب را همراه با خود به دنیایی میبرد که از عشق و سرمستی پر است...
کتاب عجب عشقی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
عجب عشقی، داستان عاشقانه و زیبایی است که بخشی از مشکلات زنان در جامعه را توصیف میکند و خواندنش، برای دوست داران رمانهای ایرانی، جذاب و لذتبخش است.
بخشی از کتاب عجب عشقی
لیدا با عشق ازدواج نکرد؛ این مسئله را ما نزدیکانش میدانستیم. به دلیل زیبایی و جذابیتش، طرفداران زیادی در دانشگاه داشت. چند مورد پیش آمد که در حد صحبت با آنها نزدیک شد، اما بعد از مدتی ردشان کرد. قبل از ازدواجش با احمد، سال سوم دانشگاه، رابطهای ظاهرا جدی با سعید، یکی از بچههای دانشگاه برقرار کرده بود. من که از همه به لیدا نزدیکتر بودم، میدانستم که این مورد با موردهای قبل فرق دارد. لیدا بی نهایت دوستش داشت. بعد از مدتی به یکباره رابطهاش را قطع کرد. علتش را هر بار پرسیدم، دقیق توضیح نداد. همه شاهد عذاب کشیدنها و استرسهای آن مقطع زمانی او بودیم، ولی هیچگاه نخواست برایمان دلیل جداییاش را توضیح دهد. دو ماه از این جدایی نگذشته بود که بدون درنگ به خواستگاری احمد جواب مثبت داد و یک سال بعد هم عقد کردند. احمد همکلاسیمان بود و بعد از دوره کارشناسی همزمان که با لیدا ازدواج کرد، در مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد و بعد از آن به خدمت سربازی رفت و در یک شرکت خصوصی استخدام شد. وضع مالی خانوادگیشان معمولی بود. پسر به ظاهر مودب و سنگینی میآمد. ارتباط اجتماعی خوبی با بچههای دانشگاه داشت.
همیشه فکر میکردم لیدا و احمد روابط خوبی با هم دارند که یک روز لیدا با من تماس گرفت و در عین ناباوری پشت تلفن گفت: «زندگیام به بن بست رسیده و تصمیم به جدایی دارم.» بعد از هشت سال زندگی مشترک، دو سال پیش از هم جدا شدند.
لیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: «دریا من دیشب فقط دو ساعت خوابیدم؛ یک چرتی میزنم.» و با شوخی ادامه داد «حواست باشد هواپیما ایستگاه را رد نکند.»
خندیدم و گفتم: «لیداجان تو که مثل گرگ با یک چشم باز میخوابی.»
گفت: «توی هواپیما چشمهایم بسته میشوند ولی دهانم باز میماند؛ هر وقت باز بود، تکانم بده و مثل بهاره ناقلا نباش. یک بار برای فیلمبرداری یکی از لوکیشنهای فیلمش با هواپیما به سمت یزد میرفتیم. موقع خواب با دهان باز از من عکس گرفت و هنوز از هواپیما پیاده نشده بودیم، استوری کرد و زیرش نوشت وقتی دوست همه جور پایه، باهات همراه میشود.»
گفتم: «از تو بعیده؛ با هوشیاری که موقع خواب داری، چطور نفهمیدی ازت عکس گرفته؟»
گفت: «نمیدانم چرا در پرواز اینقدر خوابم سنگین میشود؛ به هر حال کاری که گفتم را انجام بده.»
گفتم: «باشه بخواب تا برسیم، واقعاً چقدر حرف میزنی.»
همینطور که چشمانش را بسته بود، گفت: «حیف از من که با این حال زارم قبول کردم با تو به دیار داعش زادگان بیایم.» جمله سنگین لیدا حقیقت محض بود. باز نگران این ملاقات حساس و خاص شدم. لیدا خوابید و من هم به افکارم سقوط کردم. یادآوری صحبتهای بین خودم و آرش همیشه بهترین مسکن برای لحظات پر از تنش بود.
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه