کتاب وداع
معرفی کتاب وداع
کتاب وداع داستانی نوشته ناهیده شکری است که در انتشارات ماهواره به چاپ رسیده است. این داستان که برگرفته از واقعیت است، ماجرای تلخ مادری را بیان میکند که فرزندش را در اثر ابتلا به بیماری سرطان از دست میدهد.
درباره کتاب وداع
نیما در تابستان سال ۸۷ به دنیا آمد اما چند سال بعد در شهریور ماه سال ۸۹ به تومور مغزی مبتلا شد. او بعد از تحمل چهار عمل جراحی سنگین در سال ۹۰ با دنیا خداحافظی کرد.
وداع یک داستان واقعیست. از ده روز پایانی زندگی نیما که با رفتنش داغی همیشگی بر دل مادر و پدرش گذاشت و عزیزانش را غمزده کرد. خط به خط این کتاب تجربه مادرانهای است که با اندوه از دست دادن فرزند عجیب شده و کلمه به کلمهاش دل را به درد میآورد.
کتاب وداع را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن کتاب وداع را به دوستداران داستانهای ایرانی و تمام کسانی که غم از دست دادن عزیزان را چشیدهاند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب وداع
من و او از درون می سوختیم او از داروها و من از عذابی که عزیزم می کشید و فقط می توانستم نگاهش کنم و زجر بکشم. سرم را آرام روی تخت گذاشتم نمی خواستم اشکهایم را ببیند و بیشتر عذاب بکشد زندگی ما شده بود رعایت حال هم گرچه می دانستیم درونمان آتش است ولی نمیتوانستیم آن را بروز دهیم. سرم را بلند کردم نیما نگاه پر معنایی به من انداخت انگار میدانست برای چه سرم را روی تخت گذاشتم صورتش سیاه و کبود شده بود وحشت کردم با نگاهش با من هزاران حرف نگفته اش را میزد صدایش بغض داشت و فقط تنها یک کلمه گفت لبهای بی رمقش را تکان داد و گفت: ما...ما...ن
جانم مامان عمرم مامان چیزی می خوای قربونت برم؟
تمام شد پسرم ساکت شد و دیگر هیچ کلمهای نگفت. تمام بدنم می لرزید انگار تشنج کرده بودم به سمت پرستار دویدم: خانم پسرم سیاه و کبود شده حالش خوب نیست از هوش رفت.
پرستار با بی اعتنایی سری تکان داد حتی به او نگاه هم نکرد گفت: چیزی نیست خانم رزیدنت تازه معاینه اش کرده و الان اینجا نیست.
تمام عمرم را در بیمارستان کار کرده بودم منم مثل اینها پرستار بودم ولی به یاد نداشتم که جان انسانها اینقدر برایم بی اهمیت باشد اما الان آنقدر دستپاچه بودم که تمام اصطلاحات کاری و حتی اسم خودم را هم فراموش کرده بودم مغزم هنگ کرده بود و هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید فقط گفتم: خانم من خودم پرستارم پسرم سیاتوز شده ولی اونقد استرس دارم که نمیتونم درست حرف بزنم خانم پسرم از هوش رفته چرا گوش نمیدین اینقد براتون بی اهمیته؟
پرستار کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشه الان زنگ میزنم.
سریع گوشی تلفن را برداشت تمام بدنم می لرزید و فقط به نیما خیره شده بودم قدرت انجام هیچکاری را نداشتم. چند لحظه بعد صدای پرستار را شنیدم که گفت: الان میاد.
و پس از چند لحظه دکتر وارد اتاق شد. نگاه بی تفاوتی به نیما انداخت و گفت: چیزی نیست خانم، خوبه. و بطرف میز پرستار رفت.
نیما دوباره برای چند لحظه چشمهایش را باز کرد نگاه مظلومانه ای به من انداخت و خیلی آهسته و بی رمق گفت: ما.... ما.. ن ما...ما.... ن سر..... م در......د....... می.... کنه.
جان مامان دکتر اینجاست الان بهش میگم.
اما چشمانش را بست و دوباره ساکت شد.
فریاد زدم: دکتر........................ دوباره بیهوش شد دکتر.
دکتر بطرف تخت آمد تا چشمش به صورت کبود فرشته من افتاد جا خورد و در حالی که صدایش می لرزید گفت: خانم پرستار ست احیا... زود باش لطفا سریع.
حجم
۲۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه
حجم
۲۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۵۵ صفحه