دانلود و خرید کتاب صوتی سبیل
معرفی کتاب صوتی سبیل
کتاب صوتی سبیل، اثر رابرت کورمیر نویسندهی آمریکایی (۱۹۲۵ - ۲۰۰۰) داستان پسری به نام مایک است که برای اولین بار، سبیل گذاشته است...
شنیدن نسخه صوتی کتاب سبیل با صدای بهمن وخشور، تجربهی خوبی برای شما میشود.
دربارهی کتاب صوتی سبیل
داستان کتاب صوتی سبیل ماجرای جوانی به نام «مایک» است. او که به تازگی سبیل گذاشته میخواهد به ملاقات مادربزرگ خود برود. مادربزرگش در آسایشگاه سالمندان است. اما قبل از رفتن مادرش به او توصیه میکند که با این قیافه نزد مادربزرگ نرود، زیرا ممکن است او را نشناسد. با این همه ...
کتاب صوتی سبیل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر به داستان کوتاه علاقهمند هستید، از شنیدن کتاب صوتی سبیل لذت میبرید.
درباره رابرت کورمیر
رابرت کورمیر نویسنده و روزنامهنگار امریکایی در سال ۱۹۲۵ متولد شد. رابرت کورمیر بیش از هر چیز برای نگاه تلخ و بدبینانهاش شهرت دارد و به دلیل خلق داستانهایی با موضوع خشونت، روابط سرد عاطفی، پرداختن به بیماران روانی و بخش طردشدهی جامعهی امریکایی اغلب از سوی نهادهای سنتی همچون نظام آموزشی و کتابخانههای عمومی مورد نقد و بازخواست قرار میگرفت. کتابهای رابرت کورمیر مانند «من پنیرم»، «پس از مرگ اول»، «ما همگی پاییزیم» و «جنگ شکلات» در امریکا مشهور است، این کتابها علاوه بر جوایز زیادی که برای او به ارمغان آوردند، دردسرهای زیادی نیز همراه خودشان داشتند. رمان «جنگ شکلات» او از سوی نهاد کتابخانههای عمومی بارها مورد انتقاد قرار گرفت و بعد از مدتی از کتابخانههای عمومی جمعآوری شد. «من پنیرم» نیز سرنوشت مشابهی داشت و سالها در ایالت فلوریدا به درخواست مدیران مدارس توقیف شده بود و براساس قوانین ایالتی دانشآموزان نباید این کتاب را مطالعه میکردند. این کتاب تا چند سال پیش با مهر «مطالعه برای نوجوانان ممنوع» منتشر میشد. «من پنیرم» در ایران با ترجمهی رویا زندهبودی توسط نشر آفرینگان منتشر شده است. «اد پارک» نویسندهی جوان امریکایی دربارهی ماجراهایی که رمان «من پنیرم» در امریکا پشت سر گذاشته داستان بلندی نوشته است، او میگوید: «هنر کورمیر نشان دادن آن چیزهایی بود که ما نمیخواستیم ببینیم.»
رابرت کورمیر در سال ۲۰۰۰ چشم از دنیا فروبست.
بخشی از کتاب صوتی سبیل
دوباره رو به مادربزرگ گفت: «پرتقال یا انگور یا زغالاخته؟ عزیزم»
مادربزرگ درحالیکه هنوز چشمش به همان پرندگان نامرئی بود، با لحنی شاهانه دستور داد: «بهش بگو آبمیوه نمیخوام مایک!»
پرستار لبخند زد، برددباری همچون داغی بر پیشانیاش بود. «باشه عزیزم. پس برات آب زغالاخته میذارم. هر وقت دلت خواست بخور، واسه استخون خوبه.»
پرستار با چرخدستیاش از اتاق رفت. مادربزرگ هنوز مجذوب آن منظره بود. جایی سیفون توالت را کشیدند. ویلچری از جلوی در رد شد....
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد
زمان
۰
حجم
۰
قابلیت انتقال
دارد