دانلود و خرید کتاب صوتی سیاه سالی
معرفی کتاب صوتی سیاه سالی
کتاب صوتی سیاه سالی نوشتهٔ فاطمه بهرامی است. گویندگی این کتاب صوتی را یاس جعغری انجام داده و آوای چیروک آن را منتشر کرده است؛ کتابی حاوی یک رمان معاصر و ایرانی.
درباره کتاب صوتی سیاه سالی
فاطمه بهرامی در کتاب صوتی سیاه سالی از دریچهای متفاوت به جنگ نگریسته است. روایت او در پی تقدیس و اسطورهسازی از بازماندگان جنگ نیست و هدفش تنها ترسیم رنج و اندوه و ناامیدی انسان عادی در مواجهه با این شومترین ساختهٔ بشر است؛ انسانی که برخلاف بسیاری از فرصتطلبان و سودجویان که از جنگ و حواشیِ آن برای خود نردبانها ساختند تا به مقاصد سیاسی و منافع اقصادی خود برسند، تنها قربانی شرایط بودند. کتاب صوتی سیاهسالی حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است. این رمان صوتی حاوی روایت رنج، خشم، ترس، آوارگی، اندوه و ناامیدیِ افرادی است که در این کتاب نه بهخاطر اَبرانسان و قهرمانبودن که بهمثابهٔ افراد عادی یک جامعه قربانی جنگ شدهاند و از طرفی افراد دیگری هم هستند که از همین جنگ نردبانی ساختهاند برای رسیدن به منافع و امیال سیاسی خود؛ چه در آن زمان و چه سالها پس از آن. «شیرین» که راوی بخش اول و آخر رمان است، بهخاطر گرفتاری با بحرانهای زندگیاش بهتنهایی رنج میکشد. او مهارت حل مسئله و توانایی مقابله با مشکلات را از دست داده و مدام خاطرات گذشته را در ذهنش مرور میکند. شیرین هنوز تعلقات عاطفی و احساسی از گذشته دارد که نمیتواند از قیدوبند آن رها شود؛ به همین خاطر تصمیم میگیرد به زادگاهش بازگردد و زندگیاش را به آن آدمها پیوند بزند. در بخش آخر رمان درمییابد که بین واقعیت و تصوری که شیرین از گذشته داشته، تفاوت بسیاری وجود دارد.
شنیدن کتاب صوتی سیاه سالی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب صوتی را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب صوتی سیاه سالی
«در گردابی از طوفان گرفتار شدهام. خودم را بهسختی نگه میدارم تا نیفتم. شیرین را میبینم که او هم تقلا میکند. سراسیمه میدود. گاهی میایستد و نفسنفس میزند. توفان میپیچاندش. به زمینش میزند. به سویش میدوم. صورتش روی خاک است. برش میگردانم و میبینم که شیرین نیست. کس دیگریست. از درون میلرزم. دستهایم را تکان میدهم. دستم به دیوار میخورد. نمیتوانم بیدار شوم. طوفان پرتم میکند. تکهتکه میشوم و توی گرداب تکههای بدنم میچرخم و بعد دیگر هیچچیز نمیبینم. راهش را میدانم. باید خودم را رها کنم در دست کابوس تا کمکم آرام شود و کوتاه بیاید. تکههای بدنم از چرخش میایستند و روی زمین میریزند. هر کدام گوشهای میافتد و خودم را میبینم که همهجا هستم و هیچجا نیستم. بالاخره آخرین پرده پاره میشود. توی اتاقم هستم. روی تختم و میان وسایل متعلق به خودم. فقط چند قطرهی عرق روی پیشانیام مانده. عادت دارم. گاهی آنچنان دست و پا میزنم که از روی تخت تِلِپی میافتم زمین. طوریام نمیشود. انگار دیگر آدم گرم و زندهای وجود ندارد. سنگ شدهام. بهتر است نخوابم اما انگار چشمهایم به اختیارم نیستند. میخواهند بسته شوند. سیاه شوند و دوباره گرفتارم کنند.»
زمان
۴ ساعت و ۳ دقیقه
حجم
۳۳۵٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۴ ساعت و ۳ دقیقه
حجم
۳۳۵٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
فقط میتوانم بگویم لعنت به جنگ.سرنوشتهای زیادی را مثل شخصیتهای این داستان تغییر داد.
داستان ثریا رو خیلی دوست داشتم