دانلود و خرید کتاب رویای من برای تو حمیدرضا مالکی
تصویر جلد کتاب رویای من برای تو

کتاب رویای من برای تو

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب رویای من برای تو

کتاب رویای من برای تو داستانی از حمیدرضا مالکی است که در انتشارات نسل روشن منتشر شده است. 

این داستان که برگرفته از واقعیت است، ماجرای پسری را بیان می‌کند که در تلاش است تا خودش و عشقش را به خانواده‌اش اثبات کند و به همین دلیل تصمیم می‌گیرد خانه را ترک کند. اما از آنچه قرار است در مسیرش با آن روبه‌رو شود، آگاه نیست...

کتاب رویای من برای تو را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

کتاب رویای من برای تو داستانی جذاب برای تمام علاقه‌مندان و دوست‌داران ادبیات داستانی ایرانی دارد. 

بخشی از کتاب رویای من برای تو

اتاق من طبقه‌ی دوم ساختمون و رو به خیابون ولیعصر بود. از لحاظ نمای بیرون خیلی زیبا ولی از نظر نمای داخلی اتاق، خیلی افتضاح بود. یه تخت شکسته، پرده‌های کهنه و ملافه‌ای که بیش از اونکه رنگش سفید باشه بیشتر به زردی می‌زد. حالم حسابی گرفته شده بود و همش داشتم به این فکر می‌کردم که اگه روزگار نتونه منو از پا دراره این اتاق حکم مرگ منو امضا می‌کنه. تصور کنید با اولین قدم تو اتاقی که قراره اونجا استراحت کنی، یهویی یه سوسک گنده‌ی سیاه از جلو پاتون رد شه! قطعا به این یه دونه سوسک نباید فکر کرد چون که به محض تاریکی، یه لشگر از این سوسکای سیاه بهت حمله می‌کنن!

تو همین خیالات بودم که یاد حرف مردی که پشت پیش‌خوان نشسته بود افتادم که بهم گفت اینجا شام هم داریم و با لیستی که توی اتاق هست می‌تونی سفارش خودتو انتخاب کنی.

اونجایی که من نشسته بودم و همه چیزش مشخص بود محل اسکان سوسکا بود، حالا توی آشپزخونه چه خبر بود، خدا می‌دونه…!

بی‌خیال همه‌ی این مسائل چمدونم رو گوشه‌ی اتاق گذاشتم و با هزار ترس روی تخت نشستم. تختی که اونقدر خسته و نالان بود که تا حضور منو روی خودش حس کرد صدایی از خودش درآورد که دلم به حالش سوخت. خودم رو روی تخت انداختم و در حالی‌که به سقف خیره شده بودم چشمام رو بستم… انگار سال‌ها بود که نخوابیده بودم.

با صدای در از خواب بیدار شدم. صبح شده بود. اینو از پرتو نوری که از لابه‌لای پرده به داخل اتاق می‌تابید فهمیدم. بلافاصله از جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم. همون هیبت بود با قیافه‌ای مصمم و صدای خش‌دار، سلام کرد و گفت:

ـ دیشب برای شام نیومدی پایین خواستم بگم صبحانه هم داریم اگه خواستی …

منم نه گذاشتم نه برداشتم بدون ملاحظه گفتم: اتاق رو که دیدم از خوردن غذا توی این مسافرخونه پشیمون شدم! این همه سوسک، همه جا کثیف و بوی نم که آدم رو کلافه می‌کنه و …

ـ ناراحتی؟

ـ بله که ناراحتم، آخه شبی ۷۰ تومن پول چی می‌گیرید واقعا؟

اصلاً حواسم به وضعیتی که داشتم نبود، فقط به حالت جوگیر چشمامو بستم و دهنم رو باز کردم…

آرامشی که تو چهره‌ی مرد بود گواه از این داشت که اون کارش رو خوب بلده. بعد از کمی سکوت و بااعتماد به‌نفس کامل گفت: ناراحتی نداره! می‌تونی همین الآن وسایلت رو جمع کنی و بری یه هتل ۵ ستاره که همه چی در اختیارت باشه و شبا هم تو خواب از سوسک نترسی!

من که همیشه ترسو بودم و زیاد گنده‌گوزی می‌کردم به تته‌پته افتادم و سریع جواب دادم:

ـ نه آقا، من که منظوری نداشتم، واسه خودتون گفتم وگرنه که من اینجا فقط می‌خوام استراحت کنم. بعد برای اینکه بحث رو عوض کنم پرسیدم:

ـ راستی قربان، اسم شما چیه؟

مرد با لبخندی پیروزمندانه و یا شاید تمسخرآمیز گفت:

ـ افشین هستم.

تا اسم افشین رو گفت، خنده تمام تنم رو گرفت. آخه اسم فانتزی مثل افشین نمی‌تونست‌روی اون هیکل بشینه! بیشتر بهش اژدری، فریدونی، خسرویی یا همچین اسمایی می‌خورد!

یه لحظه نتونستم جلوی خندم رو بگیرم و زیرپوستی خندیدم ولی بلافاصله خودم رو جمع کردم که متوجه نشه. می‌دونم که فهمید امّا به روم نیاورد.

بدون هیچ حرف اضافه‌ای برگشت سمت پله‌ها که بره پایین و در حین رفتن گفت:

ـ به هر حال صبحونه حاضره، دوست داشتی بیا پایین.

منم شرمنده از رفتارم بلافاصله در اتاق رو بستم و به سرعت خودم رو رسوندم به گوشیم تا ببینم کسی خبری از من گرفته یا مثلا پیام التماس‌گونه‌ای دادن که برگردم ولی دریغ از یه زنگ یا پیام. انگار من توی اون خونه اضافی بودم، انگار اونام منتظر بودن تا یه جورایی از شر من خلاص بشن.

یه نگاهی به تقویم روی میز انداختم که به من می‌گفت اون روز ۲ شهریوره و من تنها توی یه مسافرخونه در جنوب شهر به خونوادم و اتفاقات پیش رو فکر می‌کردم.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
ناراحت کننده بود… اون همه دوست و آشنا تو لیست مخاطبین من بودن ولی هیچ‌کدومشون به‌درد روزای سختی و بی‌کسی من نمی‌خوردن.
Elahe
به نظرم آدم هیچ‌وقت نباید کاری کنه که بهش توهین بشه و شخصیتش زیر سؤال بره.
Elahe
اون همه تحقیر اونم توسط آدمایی که ذره‌ای ارزش نداشتن و خودشون همه‌کاره‌بودن و هرکاری که دوست داشتن می‌کردن بعد همونارو به آدمای دیگه نسبت می‌دادن. یه مشت آدم عقده‌ای که با تحقیر کردن دیگران می‌خوان نداشته‌هاشون رو یه جورایی جبران کنن،
Elahe
اونایی‌ام که قدرتمندن اول راه، برنامه‌ریزی می‌کنن و بعد توی اون مسیر حرکت می‌کنن؛ یه برنامه‌ریزی اساسی که نه آسیبی به خودشون می‌زنه و نه به اطرافیانشون. منِ خام و بی‌تجربه و پر از غرور،‌فقط به یه چیز فکر می‌کردم اونم این بود که حتماً باید همه در اختیار من و تحت فرمان من باشن تا به هدفم برسم
Elahe
انگار هر اتفاق زیبا و قشنگی همیشه اولش خوبه؛ مثل اولین روز مدرسه و اولین روز خدمت سربازی که همه با آدم مهربون و خوب رفتار می‌کنن، ولی به محض اینکه یه مدت می‌گذره، تازه می‌فهمی همیشه ازاین خبرا نیست که همه باهات خوب باشن و مهربون، متوجه جدی بودن قضیه می‌شی و دیگه خبری از اون لبخندای صمیمی نیست.
Elahe
شاید اگه کمی انصاف داشتم و عقلم رو به کار می‌نداختم به این می‌رسیدم که همه‌ی اتفاقات خوب و بد زندگی از خود آدم شروع می‌شه! این انتخاب خود من بوده پس گلایه و ناراحتی برای چیه؟
Elahe

حجم

۶۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۶۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان