
کتاب کیمیاگر
معرفی کتاب کیمیاگر
کتاب کیمیاگر اثری بینظیر نوشته پائولو کوئلیو است که با ترجمه ساره سادات علوی میخوانید. این داستان زیبا، با زبانی نمادین و ماجرای پر رمز و راز از گنج ارزشمندی صحبت میکند که در درون انسانها جای دارد.
این اثر در لیست پرفروشهای قرن بیستم نیز قرار دارد. به بیش از ۷۰ زبان ترجمه شده و در بیش از ۱۵۰ کشور خواننده دارد.
درباره کتاب کیمیاگر
کیمیاگر، داستان مهشوری است که پائولو کوئلیو را به دلیل نوشتن آن تحسین میکنند. او برای نوشتن این داستان، یازده سال روی کیمیاگری تحقیق و پژوهش کرد. داستان زیبایی که از دنبال کردن گنج درونی و رسیدن به اهداف میگوید و ماجرای جوانی است که زادگاهش را ترک میکند تا گنجی را پیدا کند.
سانتیاگو، چوپان جوانی است که برای رسیدن به یک گنج، در حوالی اهرام مصر، زادگاهش، آندلس را ترک میکند. در راهش با زنی کولی، مردی که خودش را پادشاه میداند و یک کیمیاگر آشنا میشود و دل به فاطمه، دختر صحرا میبازد. همه آنها، سانتیاگو را در مسیر جست وجویش هدایت میکنند اما هیچکس نمیداند گنجی که او دنبالش میگردد، چیست؟ حال باید دید سانتیاگو چطور میتواند بر موانعش غلبه کند و ماجرایی را که در ابتدا، یک ماجراجویی کودکانه به نظر میرسد، به بزرگترین تصمیم زندگیاش بدل کند. گنجی که او به دنبالش است، در درونش پیدا میشود و زندگی او را به کل تغییر میدهد...
پائولو کوئلیو در کتاب کیمیاگر از زندگی، ارزش زندگی کردن در لحظه، نترسیدن از شکست میگوید و مخاطبان را به حذف یکنواختی از زندگی دعوت میکند. بسیاری معتقدند که نویسنده برای نوشتن کیمیاگر از مثنوی مولانا الهام گرفته است. چرا که سفر درونی را پیشنهاد میکند و راه رسیدن به روشنایی را در شناخت خود میداند.
کتاب کیمیاگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کیمیاگر اثری جذاب است که خواندنش برای هرکسی میتواند یک تجربه عالی محسوب شود. داستان عمیقی که درباره رسیدن به اهداف و دنبال کردن رویاهای شخصی صحبت میکند و مانند یک موتور محرک قوی عمل میکند. با اینحال این اثر را به تمام دوستداران کتابهای داستانی و رمانهای خارجی نیز پیشنهاد میکنیم.
درباره پائولو کوئلیو
پائولو کوئلیو در ۲۴ اوت سال ۱۹۴۷ در ریودوژانیرو برزیل به دنیا آمد. مادر او خانهدار و پدرش مهندس بود. در دوران نوجوانی آرزو داشت نویسنده شود اما وقتی این آرزو را با خانوادهاش درمیان گذاشت، آنها با او مخالفت کردند و او به مدرسه حقوق رفت. هرچند یک سال بعد آنجا را رها کرد. مدتی مانند هیپیها زندگی کرد و دورانی هم به عنوان ترانهسرا مشغول به کار شد و اتفاقا در همین دوران درآمد خیلی خوبی داشت.
پائولو کوئلیو زندگی پر فراز و نشیبی را از سر گذراند. تجربههای عجیبی مانند بستری شدن در یک آسایشگاه روانی، اعتیاد، دستگیری توسط حکومت و ... را کسب و کرد و بعد از مدتی دوباره رویای نویسنده شدن در ذهنش جان گرفت. او را مشهورترین نویسندهای میدانند که کتابهایش به زبانهای بسیاری ترجمه شده است تا جایی که اسمش را در فهرست رکوردهای گینس ثبت کند. او و همسرش در حال حاضر در اروپا و ریودوژانیرو زندگی میکنند. از آثار مشهور او میتوان به ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد، الف، زهیر، کنار رودخانهی پیدرا نشستم و گریستم و مکتوب اشاره کرد.
بخشی از کتاب کیمیاگر
حالا تنها چهار روز تا آن دهکده فاصله داشت. هیجان داشت، اما دلهره این که نکند دخترک فراموشش کرده باشد نیز، وجودش را فرا گرفته بود. به هر حال چوپانهای زیادی از آن جا میگذشتند و پشم گوسفندانشان را میفروختند.
رو به گوسفندانش کرد و گفت: «اصلاً اهمیتی ندارد، من هم دختران دیگری در دهکدههای دیگر میشناسم.»
اما ته دلش میدانست که اتفاقاً خیلی اهمیت دارد؛ و میدانست که چوپانها هم مثل دریانوردان و فروشندگان دورهگرد، عاقبت روزی شهری مییابند که در آن فردی زندگی میکند که میتواند لذت سفرهای مداوم و در مسیر بودنهای متوالی، بدون هیچ فکر و خیال و دلبستگی را از یادشان ببرد.
سپیده دمیده بود و چوپان، گوسفندانش را در جهت تابش خورشید هدایت میکرد. پسرک با خودش فکر کرد، گوسفندان هیچگاه احتیاجی به تصمیم گرفتن ندارند و شاید به همین علت است که همیشه کنار او میمانند.
تنها چیزی که برای یک گوسفند اهمیت دارد آب و علف است. پس مادامی که بداند چگونه چراگاههای خوب اندلس را بیابد، با او دوست خواهند ماند.
آری، روزهای گوسفندان همه مثل هم بود، گذر ساعاتی به نظر بیپایان، از طلوع تا غروب آفتاب. در طول زندگی کوتاهشان حتی یک کتاب هم نمیخوانند و چیزی هم از حرفهای پسرک در مورد مناظر شهرهایی که دیده بود نمیفهمیدند. به همان آب و علفشان راضی بودند و در عوض سخاوتمندانه، پشمهایشان، مصاحبتشان و هر چند وقت یک بار، گوشتشان را در اختیار صاحبانشان میگذاشتند.
پسرک با خود گفت حتی اگر امروز تبدیل به هیولایی درنده شوم و بخواهم یکییکی آنها را بکشم، تازه بعد از قتلِ عامِ نیمِ بیشتر گله، متوجه موضوع خواهند شد. آنها به من اعتماد کردهاند و زندگی بر اساس غریزه خودشان را بهکلی از یاد بردهاند، چرا که من همیشه به سمت آب و علفی که خواستارش بودند، هدایتشان کردهام.
پسرک از این افکار عجیب و غریبی که به سرش زده بود، متعجب شد. اصلاً شاید این کلیسا با آن درخت انجیر مصری عجیبی که وسطش روییده بود، مکانی تسخیر شده باشد. شاید علت این خشم از همسفران وفادارش و دوباره دیدن آن خواب نیز همین باشد.
جرعه کوچکی از بادهای که از دیشب برایش مانده بود را نوشید و ردایش را محکمتر دور خودش پیچید. میدانست که تا چند ساعت دیگر وقتی خورشید به بالاترین نقطه خود رسیده و قائم بتابد، هوا چنان گرم خواهد شد که دیگر قادر به راندن گوسفندانش در دشت نخواهد بود.
همه مردم اسپانیا این ساعت از روزهای تابستان را در خواب سپری میکردند. گرمای شدید تا شب ادامه داشت و پسرک مجبور بود تمام این مدت زیر ردایش پناه بگیرد، اما هرگاه میخواست به خاطر وزن زیادی که به خاطر ردا بر دوشش بود شکایت کند، به خاطر میآورد که به خاطر داشتن همین ردا توانسته بود سرمای طاقتفرسای زمستان را دوام بیاورد.
با خود اندیشید که همیشه باید آماده تغییرات بود و دیگر از سنگینی و گرمای ردایش شکایتی نداشت.
پسرک هم مانند ردای روی دوشش، هدفی داشت. هدف او سفر کردن بود و حالا، پس از دو سال پیادهروی در زمینهای اندلس، دیگر به تمام شهرهای آن منطقه آشنا بود. قصد داشت این بار که دخترک را دید، برایش تعریف کند که چگونه با این که فقط یک چوپان ساده است، سواد خواندن دارد.
برایش بگوید که تا ۱۶ سالگی در مدرسه علوم دینی تحصیل میکرده است، چرا که والدینش دوست داشتند که او کشیش بشود و بهموجب آن، در خانوادهشان که همه کشاورزانی ساده بودند، افتخارآفرین شود.
آنها هم مثل گوسفندان، برای به دست آوردن کمی آب و لقمهای نان، بهسختی کار میکردند. پسرک یزدان شناسی، زبانهای لاتین و اسپانیایی را آموخته بود؛ اما از همان بچگی دلش میخواست که دنیا را بهتر بشناسد و به سراسر آن سفر کند و این برایش از شناختن خدا و گناهان انسان، اهمیت خیلی بیشتری داشت.
یک روز در یک دورهمی خانوادگی، بالاخره شهامتش را یافته بود که به پدرش بگوید که نمیخواهد کشیش شود... و دلش میخواهد سفر کند.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه