دانلود و خرید کتاب دل پلاس اثر محمدعلی جعفری | نشر شهید کاظمی | طاقچه
با کد تخفیف Salam اولین کتاب الکترونیکی‌ات را با ۵۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب دل پلاس اثر محمدعلی جعفری

کتاب دل پلاس

نویسنده:محمدعلی جعفریانتشارات:نشر شهید کاظمیدسته‌بندی:امتیاز:
۴.۵از ۱۴ رأیخواندن نظرات

دسته‌بندی

معرفی کتاب دل پلاس

کتاب دل‌ پلاس اثری نوشته محمدعلی جعفری است که در نشر شهید کاظمی منتشر شده است. این کتاب دربردارنده جهادگرانه‌ هایی علیه کرونا است.

درباره کتاب دل‌ پلاس

بیماری کرونا، ویروسی بود که با حضور غافلگیر کننده‌اش، جهان را به تعطیلی کشاند. با همه گیری بیماری کرونا، بسیاری به آن مبتلا شدند و بسیاری دیگر جان خود را از دست دادند، کسب و کارها ضربه خوردند و ایده‌ها و اندیشه‌های نو و جدیدی فرصتی برای بروز و ظهور پیدا کردند. در این میان، تنها کادر درمانی و گروه‌هایی که به صورت داوطلبانه مشغول فعالیت بودند از کار خود دست نکشیدند و با شجاعت در مسیری قدم گذاشتند که هر کسی توان گام برداشتن در آن را ندارد.

دل پلاس، روایتی است از این افراد. کسانی که شاید بیشتر از همه ما، ویروس کرونا را به چشم دیده‌اند و با آن زندگی کردند. لحظه لحظه‌های خود را با فداکاری صرف خدمت کردن کردند تا در این روزهای سخت، باری از دوش دیگران برداشته باشند. 

کتاب دل‌ پلاس را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن کتاب دل پلاس را به تمام علاقه‌مندان به مطالعه کتاب‌های روایت گونه پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب دل‌ پلاس

تماس را وصل کردم. آقای مرادی گفت که یک مورد فوتی کرونا پیش آمده و باید تیممش را در بخش آی‌سی‌یوی بیمارستان افشار انجام دهیم. مانده بودم چه کنم. فکری کردم و تیر خلاص را زدم: «آخه من این موقع شب وسیله ندارم!» آب پاکی را ریخت روی دستم که «خودم میام دنبالت.» تسلیم شدم. حالا من مانده بودم با مامانی که هر لحظه ممکن بود بیدار شود. عین پروسهٔ رسیدن به زیرزمین را دوباره تکرار کردم. رختخوابم که وسط هال برایم چشمک می‌زد، سریع جمع کردم بردم چپاندم گوشهٔ اتاق. اگر مامان بیدار می‌شد، یک‌درصد شاید فکر می‌کرد رفته‌ام توی اتاق و از نبودم بویی نمی‌برد. با خودم دوره کردم چه وسایلی لازم دارم. اگر چیزی را از قلم می‌انداختم، دیگر نمی‌توانستم برگردم و بردارم و دستم می‌ماند در پوست گردو. قرار بود آقای مرادی نیم ساعت دیگر تماس بگیرد بروم دم در خانه. باید لباس‌هایم را در زیرزمین می‌پوشیدم. از آن پایین، صدا به گوش مامان نمی‌رسید. کاری که در حالت عادی در پنج دقیقه انجام می‌دادم، بیست دقیقه طول کشید. تازه یادم آمده بود که به مریم خبر نداده‌ام. پایین زیرزمین گوشی آنتن نمی‌داد. شیری بودم گیرافتاده در قیر. روی نوک پا رفتم تا بالای پله‌ها. به کوچه که رسیدم، شمارهٔ مریم را گرفتم. انگار دستش روی گوشی بود. بلافاصله جواب داد. قرار شد با شوهرش بیاید دم در بیمارستان. از اولین تماس‌های آقای مرادی و شک‌وشبههٔ من تا وقتی که بیاید دنبالم و برویم بیمارستان، دو ساعتی گذشت. از ماشین آقای مرادی که پیاده شدم، مریم را دیدم. با شوهرش می‌آمدند سمتم. باید زودتر می‌رفتیم برای تیمم. خواستیم خداحافظی کنیم که شوهرش گفت مراقب مریم باشم. هیچ تضمینی برای کرونانگرفتنمان نبود. خودم هم می‌ترسیدم. داشتیم می‌رفتیم مهمانی کرونا. تنهایی از پس اولین تجربهٔ تیمم برنمی‌آمدم. در بیمارستان، در قلب کرونایی‌ها. اگر میت سنگین بود، جابه‌جاکردنش مکافات می‌شد. با شک‌وتردید، چشمی پراندم و چشم امید بستم به خدا.

در بیمارستان باید گان و دستکش و ماسک و چکمه می‌پوشیدیم. یک آدم فضایی شش‌دانگ. دو تا خانم پنجاه‌شصت‌کیلوییِ قلمی را فرض کنید. چکمه‌های سلاخیِ اُورسایز روی سنگ‌فرش‌های براق و الکل‌خورده در پایمان لق می‌خوردند. دستکش‌ها تا لایهٔ دوم همراهی می‌کردند. اول دستکش یک‌بارمصرف و بعد پلاستیکیِ آشپزخانه‌ای. اما دستکش گاوی به‌عنوان لایهٔ سوم بدقلقی می‌کرد. هرجور حساب می‌کردم این دستکش برای گونهٔ آدمیزاد ساخته نشده بود. هر دو دستم در یک لنگش جا می‌شد. با لطایف‌الحیلِ پیچاندن کش و چسباندن نوارچسب پنج‌سانتی، روی دو دستکش قبلی محکمش کردم که لیز نخورد. وضعیت ماسک بهتر از دستکش بود. روی صورتم شده بود مثل لایه‌های پیاز، ورق اول ماسک طبی، ورق دوم ماسک فیلتردار و آخر هم شیلد. به سه لایه دستکش و ماسک و دو لایه گان، یک دست لباس چرمی هم اضافه شد محض احتیاط.

احساس می‌کردم یکهو چند کیلو به وزنم اضافه شده. نفس‌کشیدن برایم سخت بود. صدایم به‌زور به گوش مریم می‌رسید. پنگوئنی راهروها را رد کردیم. از پچ‌پچ‌ها و نگاه‌های زیرچشمی، حدس می‌زدم بقیه بو برده‌اند برای چه کاری اینجا آفتابی شده‌ایم. ناخودآگاه نفسم را حبس کردم. باید آماده می‌شدم کمتر از حالت عادی نفس بکشم. انگار پریده‌ام وسط یک استخر ویروس. تصور اینکه از میتی کرونا بگیرم می‌ترساندم. میتی که قرار بود با دست خودم تیممش بدهم. نگران مریم هم بودم. وضعیت بیمارستان نسبت به شرایط عادی تغییر کرده بود. ایستگاه‌های پرستاریِ شلوغ. صداهای بمی که از زیر چند لایه ماسک توی گوشم می‌پیچید، ورودممنوع‌ها و توصیه‌های رعایت دستورات بهداشتی، کادرِ سرتاپا سفیدپوشی که نمی‌شد تشخیص داد زن هستند یا مرد.

دیگران دریافت کرده‌اند

سایر کتاب‌های نشر شهید کاظمی

مشاهده همه

نظرات کاربران

zahra sadat-87
۱۴۰۰/۰۵/۲۹

در درجه‌ی اول تشکر خیلی خیلی ویژه دارم از کادردرمان کشور که واقعاااااا شجاعانه و قوی در مقابل کرونا ایستادن و در درجه‌‌ی دوم هم تشکر میکنم از نیروهای جهادی که داوطلبانه و بدون هیچ چشم‌داشتی رفتن کمک اونم اول کرونا

- بیشتر
محمدحسین
۱۴۰۰/۰۴/۳۰

زحمات و از خودگذشتگی کادر درمان و جهادی‌ها واقعا قابل ستایش هست که این کتاب بخوبی این وقایع رو ترسیم کرد، البته متاسفانه صدا و سیما تو بیان از این دست روایت‌ها خیلی ضعیف عمل میکنه

کاربر ۱۱۲۹۸۶۰
۱۴۰۰/۰۵/۲۹

عااااااااالی فقط خاطرات خود کادر درمان رو کم داشت افتخار میکنم که ایرانی ام و همچین هموطنانی دارم خدا کمکم کنه منم انسان دستگیری باشم

fatima
۱۴۰۰/۱۰/۲۸

خاطرات انسان هایی که با شروع کرونا، به جای نشستن و دست روی دست گذاشتن کفش آهنی پا کردن و رفتن تو دل خطر. واقعا آفرین بهشون. برام تازگی داشت ، یه جورایی مثل خاطراتی که از جنگ شنیدیم، ایثار وازخودگذشتگی.

پوریا
۱۴۰۰/۰۸/۰۲

بسیار تاثیر گذار و منظم

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱۰)
«عبادت به‌جز خدمت خلق نیست.»
fatima
خانم‌هایی بودند که توی بیمارستان با خودشان رژ و ملحقاتش را آورده بودند تا اگر مرخص شدند، مجهز باشند و از زیبایی کم نیاورند. دو روز بعدش همان ملحقات را با سایر وسایلشان تحویل خلدبرین می‌دادیم. مرگ خبر نمی‌کند، می‌برد و غم جا می‌گذارد.
Hope🌿
نباید دست به گوشی می‌زدم. گفته بودند محیط آلوده است و به هیچ وجه از جیبتان بیرون نیاورید. عذاب الیم بود که گوشی آدم توی جیبش باشد و نتواند باهاش وربرود. حسی توی مایه‌های وقتی که پشه نشسته باشد روی دماغت و نتوانی بپرانی‌اش.
zahra sadat-87
پیچ رادیو را باز کردم. الهی عظم البلا می‌خواند. دانه‌دانه تصویر مریض‌ها و پرستارها عین فیلم آمد توی نظرم. بغض کردم. باید تا ته خط می‌رفتم.
شمع
اول صبح قبل از رسیدن آمبولانس، یکی از طلبه‌ها آمد پیشم. با چشم خیس و سرخ. با بغض خواب دیشبش را تعریف کرد که امام‌حسین (ع) را غسل داده. خواب عجیبی بود و پر از تناقض. نمی‌دانستم تعبیر خوابش چیست. فرصت فکرکردن نداشتم. ذهنم درگیر کار بود. آمبولانس رسید. تابوت را که بردیم سمت غسالخانه یکی از اطرافیان میت گفت: «هواش رو داشته باشید! چهل سال چای‌ریز روضه‌های امام‌حسین بوده.» زانویم قفل شد. گفتم: «اگه هواش رو نداشت، نگهش نمی‌داشت تا برسه به امروز که بی‌غسل دفن نشه!» اثر نوکری‌اش را به رخ کشید. طلبه‌ها تمام مدت غسلش، زیارت عاشورا خواندند و ذکر گفتند و گریز روضه زدند. موقع کفن‌کردن، طلبهٔ غسالی که دیشب خواب دیده بود، دم گرفت: «اگر کشتند چرا خاکش نکردند.» و پیرمرد را مهمان آخرین روضهٔ زندگی‌اش کرد.
بصیر
خودم را تصور می‌کردم روی تخت غسالخانه بدون یک تکه لباسی که کلی برایش بازار را بالا و پایین کرده بودم. بدون یک تکه از طلاهایی که گاهی بیشتر از خیلی چیزهای دیگر برایم مهم می‌شوند. بدون هیچ‌چیز. دقیقاً هیچ‌چیز. یک گوشه ایستاده بودم و بروبر نگاه می‌کردم.
°♡کتاب باز♡°
گوشی‌ام را می‌دیدید. انگار اسم مجموعهٔ سینمایی ذخیره کرده بودم: «خیر سیب ۱»، «جوانمرد آبمیوه‌گیر ۵». کم مانده بود اسم یکی را ذخیره کنم: «ترکیبی ۲». طرف هم دستگاه داده بود، هم میوه.
fatima
مرگ ارزان بود. کرونا حراجش کرد. مفتِ مسلم. زیر نرخ مصوب!
fatima
هرچه داریم و نداریم، از همین قشر محروم است. بقیه را نمی‌دانم، ولی ما هیچ محمولهٔ ماسکی را به مناطق مرفه‌نشین شهر تحویل ندادیم. از اول انقلاب مردم سخت‌کوش و تنگ‌دست کُندهٔ زیر ساطور بودند و سینه سپر کردند. الان هم همان‌ها هستند که بار زحمت را می‌کشند.
رویاهای مُرده
خانمی که با دیسک، اصلاً کمر نشستن نداشت. روزی ده‌بیست تا ماسک می‌گرفت و می‌دوخت. می‌گفت: «بلکم اسم من هم توی لیستشون بنویسن.»
fatima

حجم

۱۸۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۱۸۶٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان