کتاب تیکا
معرفی کتاب تیکا
کتاب تیکا داستانی از شراره پارت است. این داستان که نتیجه رویاها و خیالات شبانه نویسنده است درباره دختری به نام تیکا است که همراه با زنی به اسم زری زندگی میکند.
زری تیکا را زمانی که پنج سال بیشتر نداشت از یک پرورشگاه به فرزندی قبول کرده بود و هرگز او را از خودش دور نکرده بود تا اینکه به یک بیماری مبتلا شده بود. تیکا، دختر خوبی بود تنها مشکلش این بود که یکی از پاهایش، از دیگری کوتاهتر بود و در حین راه رفتن کمی لنگ میزند.
کتاب تیکا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای فانتزی لذت میبرید، خواندن کتاب تیکا را به شما پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب تیکا
تیکا همانجا میخکوب شد و خودش را فراموش کرد. عروسی نادر و بهار بود. همان عروسی که برای آمدنش آماده شده بود. نمیتوانست درک کند چگونه به مجلس عروسی آمده است. راستی ماریا کجاست؟ وقتی یاد ماریا افتاد از نگاه به عروس و داماد دست کشید و در میان جمعیت به دنبالش چرخید. همینطور که میان مهمانها قدم میزد. صدای شنید که میگفت تیکا. سرش را به سمت صدا برد دید انتهای سالن ماریا ایستاده و او را صدا میزند. با دیدنش خوشحال شد؛ و به سمت او رفت گامهای محکمی بر میداشت انگار، نمیلنگید و روی ابرها راه میرفت وقتی به ماریا رسید. قیافه متعجب ماریا تیکا را بیشتر منقلب کرد.
ماریا گفت کجا بودی؟ هرچقدر زنگ زدم جواب ندادی؟ حتی در آپارتمانت را هم زدم جواب ندادی؟ مجبور شدم خودم بیام. چجوری اومدی؟ تیکا هنوز هنگ کرده بود نمیدانست چه جوابی به او بدهد. ناگهان دختری جوان به همراه مادرش ماریا را صدا زد و او حواسش پرت آنها شد. تیکا شانس آورد. چون خودش هم نمیدانست چه شده است؛ و جوابی برای سؤالهای ماریا نداشت. تیکا روی صندلی کنار میز نشست نفس عمیقی کشید. عروس داماد مشغول خو شآمد گویی به مهمانها بودند. تازه تیکا داشت آرام میشد؛ که از دور میان ساقدوشها دختری نظر تیکا رو به خودش جلب کرد. انگار شبیه خودش بود. قد، هیکل، قیافه، رنگ موها و ... فقط رنگ چشمانش سبز بود. تیکا سر جایش خشکش زده بود. عجب شب عجیب و غریبی است.
دخترک لحظهای ایستاد و به چشمان تیکا خیره شد. لبخندی به لب داشت و برق چشمان دخترک برای تیکا آشنا بود. آرامشی عجیب در چهرهاش موج میزد که به دلش نشست. او هم لبخندی به دخترک هدیه داد. تا اینکه دخترک از میدان دیدش خارج شد. هر بار سرش را میچرخاند متوجه نگاههای اطرافیان میشد. ماریا تا هنگام شام مشغول پاسخ گفتن به خانمهایی بود که از لباس خوششان آمده بود. تیکا هم نشسته بود و فکر میکرد که امشب برایش چه اتفاقی افتاده و جوابی برای سؤالهایش پیدا نکرد. تا به آرامش برسد. در اوج شلوغی و پایکوبی هیچ چیزی را نمیدید و هیچ صدایی را نمیشنید. سر میز شام ماریا کنار تیکا نشست؛ و به تیکا گفت چه لباس زیبایی پوشیدی. امشب فوقالعاده شدهای دختر. هنوز صحبتهای ماریا تمام نشده بود که تلفنش زنگ خورد. ناگهان مضطرب و نگران از جایش بلند شد و گفت کدام بیمارستان؟ الان میام. ماریا سریع پالتو و کیفش را گرفت و زیر گوش تیکا گفت: فلور خودکشی کرده، بردنش بیمارستان من باید برم.
تیکا آب دهانش را قورت داد و گفت: واقعاً؟ الان حالش چطوره؟ ماریا گفت دقیقاً نمیدونم. دکتر خانوادگی ما گفت خطر برطرف شده تیکا تا نرم بیمارستان هیچ چیز معلوم نیست. چند روزی، رفتارش عوض شده بود؛ اما من چرا دقت نکردم چشمان ماریا پر از اشک شده بود.
تیکا او را بغل کرد و گفت نگران نباش. حالش خوبه، زودتر برو بیمارستان. ماریا گفت: خودت بعد شام برمیگردی؟ تیکا گفت: اره نگران من نباش خودم میرم. تو زودتر برو بیمارستان. ماریا خداحافظی کرد و شتابان رفت. تیکا سر میز شام نشست و ذهنش درگیر اتفاقات امشب بود؛ و با شنیدن خودکشی فلور شبش بیشتر عجیب و غریب شده بود. وقتی خوردن شام تمام شد. تصمیم گرفت تا در سالن و اطراف دوری بزند. سمتی از سالن بجای دیوار شیشههای بلندی بود که از آنسو منظره جنگل به خوبی دیده میشد. با اینکه شب بود اما نور تالار تا حدودی درختان را نشان میداد آنجا واقعاً جای زیبایی بود. تیکا در حال راه رفتن در سالن بود متوجه توجه مرد جوان خوشلباسی نسبت به خودش شد. تمام اتفاقات آن شب برایش تازگی داشت. تنها مسئلهای که او را به بیشتر وجد میآورد این بود؛ که دید اصلاً نمیلنگد و این یکی دیگر از اعجازهای آن شب به حساب میآمد.
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
حجم
۱٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۲۳ صفحه
نظرات کاربران
ایده و خلاقیت نویسنده خوب بود اما داستان بلبشویی از ماجرا وشخصیت های مختلف بود که بزور بهم وصل شده بود.