دانلود و خرید کتاب بایگانی کودکان گمشده والریا لوئیزلی ترجمه مرضیه وروانی فراهانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب بایگانی کودکان گمشده اثر والریا لوئیزلی

کتاب بایگانی کودکان گمشده

انتشارات:انتشارات خوب
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب بایگانی کودکان گمشده

کتاب بایگانی کودکان گمشده داستانی از والریا لوئیزلی، نویسنده اهل مکزیک است که با ترجمه مرضیه وروانی فراهانی می‌خوانید. این داستان درباره خانواده‌ای است از نیویورک به آریزونا مهاجرت می‌کنند و در این میان، خودشان هم با بحران مهاجرت روبه‌رو می‌شوند.

 رمان بایگانی کودکان گمشده اولین کتاب این نویسنده است که به زبان انگلیسی نوشته و در فهرست اولیه‌ جایزه‌ زنان هم قرار گرفته است.

درباره کتاب بایگانی کودکان گمشده

والریا لوئیزلی در کتاب بایگانی کودکان گمشده ماجرای یک خانواده مهاجر را روایت می‌کند. یک مادر، پدر و دو فرزندشان که در گرمای تابستان از نیویورک به آریزونا می‌روند. همانطور که در مسیر هستند، درباره بحران مهاجرت چیزهایی می‌آموزند و علاوه بر این، خودشان هم دچار همان بحران می‌شوند. 

تایلر مالون در مرور این رمان برای نشریه تایمز اینطور نوشت «رمان لوئیزلی همان نوع کتابی است که در حال حاضر به آن نیاز داریم: رمانی که نه‌تنها از کندوکاوِ سیاست‌های کنونی نمی‌ترسد، بلکه همیشه نگاهی به سوی آیندگان هم دارد. بایگانی کودکان گم‌شده سؤال‌ها و نگرانی‌های خودمان را در گوش‌مان زمزمه می‌کند.»

کتاب بایگانی کودکان گمشده را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

بایگانی کودکان گمشده داستانی تاثیرگذار برای تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی است. 

درباره والریا لوئیزلی

والریا لوئیزلی (Valeria Luiselli) ۱۶ اوت ۱۹۸۳ در مکزیکوسیتی متولد شد و در حال حاضر، ساکن آمریکا است. او در دانشگاه مکزیک در رشته فلسفه تحصیل کرده است و در دانشگاه کلمبیا، تحصیلاتش را در رشته ادبیات تطبیقی تا مقطع دکترا ادامه داده است. 

والریا لوئیزلی نامزد جایزه‌ی بوکر بوده است و در سال ۲۰۲۰، در هیئت داوری جایزه‌ بین‌المللی بوکر نیز حضور داشت. از او تا به حال کتاب‌های اگر به خودم برگردم (مجموعه جستار)، چهره‌هایی میان جمعیت (رمان) که با نام چهره‌ها در شلوغی هم ترجمه شده است، داستان دندان‌هایم، به من بگو چطور تمام می‌شود: جستاری در ۴۰ پرسش و بایگانی کودکان گمشده منتشر شده است. 

بخشی از کتاب بایگانی کودکان گمشده

ما با آپارتمانی تقریباً خالی و موج گرما شروع شدیم. شب اول در آن آپارتمان ــ همان آپارتمانی که تازه ترک کرده‌ایم ــ چهار نفری، عرق کرده و خسته، با لباس‌زیر پیتزا به‌دست کف اتاق نشیمن نشسته بودیم.

کار باز کردن چندتایی از وسایل و چند تکه چیز اضافی را که آن روز خریده بودیم تمام کرده بودیم: یک دربازکن، چهارتا بالش نو، شیشه‌پاک‌کن، مایع ظرف‌شویی، دو قاب‌عکس کوچک، میخ و چکش. بعد قد بچه‌ها را اندازه گرفتیم و اولین علامت‌ها را روی دیوار راهرو گذاشتیم: هشتادوچهار سانتی‌متر، یک متر و هفت سانتی‌متر. بعد دوتا میخ به دیوار آشپزخانه کوبیدیم تا دو کارت‌پستالی را که از آپارتمان‌های قبلی مجزایمان آورده بودیم آویزان کنیم: یکی از آن‌ها تصویری از مالکوم ایکس کمی پیش از ترورش بود؛ سرش را روی دست راستش گذاشته و بادقت به کسی یا چیزی نگاه می‌کند؛ عکس دیگر از امیلیانو زاپاتا بود؛ صاف ایستاده و در یک دستش تفنگ و در دست دیگرش شمشیر گرفته، دور یکی از شانه‌هایش حمایلی نظامی است و کمربند دوردیفه فشنگش ضربدری روی سینه‌اش است. شیشه‌ای که از کارت‌پستال زاپاتا محافظت می‌کرد، همچنان با لایه‌ای از چرک سیاه ــ یا دوده ــ آشپزخانه قبلی من پوشیده شده بود. هر دو را کنار یخچال آویزان کردیم؛ باز هم آپارتمان جدید زیادی خالی به نظر می‌رسید. دیوارها زیادی سفید بودند و خانه هنوز حس‌وحال غریبی داشت.

پسرک که داشت پیتزا می‌جوید به اطراف اتاق نگاه کرد و پرسید: «حالا چی؟»

و دخترک که آن زمان دو سالش بود حرف او را تکرار کرد: «بله، چی؟»

هیچ‌کداممان جوابی پیدا نکرد. هرچند فکر می‌کنم خیلی دنبالش گشتیم. شاید چون این سؤالی بود که ما هم وسط آن اتاق خالی در سکوت از خود می‌پرسیدیم.

پسرک دوباره پرسید: «حالا چی؟»

سرانجام من جواب دادم: «حالا برید دندوناتون رو مسواک بزنین.»

پسرک گفت: «اما هنوز مسواک‌ها رو از توی وسایل درنیاورده‌ایم.»

شوهرم جواب داد: «پس برید دهنتون رو تو دست‌شویی بشورید و بعد بخوابید.»

از دست‌شویی که برگشتند گفتند می‌ترسند در اتاق‌خواب جدید تنها بخوابند. قبول کردیم بگذاریم مدتی با ما در اتاق نشیمن بمانند، به شرط آنکه قول بدهند پس از آن بخوابند. خزیدند درون جعبه‌ای خالی و بعد از جنگ‌وجدل برای تقسیم عادلانه فضای جعبه، به خوابی عمیق و سنگین فرورفتند.

من و شوهرم بطری شرابی باز کردیم و بیرون از پنجره یک نخ ماری‌جوانا کشیدیم. بعد روی زمین نشستیم، بدون اینکه کاری بکنیم یا حرفی بزنیم فقط بچه‌ها را که در جعبه مقوایی‌شان خوابیده بودند تماشا کردیم. از جایی که نشسته بودیم می‌توانستیم سرها و شکم‌هاشان را ببینیم که درهم گره خورده‌اند: موهای پسرک خیس از عرق، جعدهای دخترک لانه پرندگان؛ شکم پسرک شبیه قرص آسپیرین، شکم دخترک شکل سیب. شبیه آن زن و شوهرهایی بودند که زمان زیادی کنار هم مانده‌اند، خیلی سریع به میان‌سالی رسیده‌اند و از هم خسته شده‌اند اما به‌اندازه کافی با هم راحت‌اند. آن‌ها در مصاحبت کامل اما تنها خوابیدند. گاهی پسرک مانند مردی مست خرناس می‌کشید و سکوتِ شاید اندکی از سر نشئگی‌مان را برهم می‌زد، بدن دخترک بادهای طولانی و پرصدایی بیرون می‌داد.

همان روز کنسرت مشابهی اجرا کرده بودند. زمانی که از فروشگاه به آپارتمان جدیدمان برمی‌گشتیم سوار مترو شدیم؛ دورمان پر بود از کیسه‌های پلاستیکی سفید پر از تخم‌مرغ‌های بزرگ، ژامبون خیلی صورتی، بادام‌های ارگانیک، نان ذرت و کارتن‌های کوچک شیر خالص ارگانیک؛ محصولات غنی‌شده و مقوی رژیم غذایی جدید و ارتقایافته خانواده‌ای با دو حقوق ماهیانه. دو یا سه دقیقه در قطار بودیم که بچه‌ها خوابشان برد. سرهایشان را روی پایمان گذاشتند. موهای مرطوب درهمشان بوی شوری دلپذیری می‌داد، مثل پِرِتزِل۶های بزرگی که همان روز کنار خیابان خورده بودیم. مثل فرشته‌ها بودند و ما به‌اندازه کافی جوان بودیم و در کنار هم قبیله‌ای زیبا تشکیل داده بودیم؛ گروهی رشک‌برانگیز. بعد ناگهان یکی خرناس کشید و دیگری باد بیرون داد. اندک مسافرانی که هدفون تلفن در گوششان نبود متوجه شدند. اول به دخترک نگاه کردند و بعد به پسرک و به ما لبخند زدند. سخت می‌شد فهمید از روی دل‌سوزی است یا هم‌دستی در بی‌شرمی آشکار بچه‌ها. شوهرم در جواب غریبه‌های لبخندبه‌لب لبخند زد. لحظه‌ای فکر کردم باید توجهشان را به چیز دیگری معطوف کنم تا تمرکزشان از روی ما برداشته شود، مثلاً با نگاهی شماتت‌بار به پیرمردی که چند صندلی آن‌طرف‌تر از ما خوابیده خیره شوم، یا به زن جوانی که ست ورزشی به تن داشت؛ که البته نکردم. فقط از سر تصدیق، یا تسلیم، سر تکان دادم و به غریبه‌های مترو لبخند زدم؛ لبخندی تنگ مثل شکاف دکمه. فکر کنم دچار احساس ترس از موقعیتی شده بودم که در بعضی خواب‌ها اتفاق می‌افتد، وقتی متوجه می‌شوید به مدرسه رفته‌اید و یادتان رفته لباس‌زیر بپوشید؛ نوعی آسیب‌پذیری عمیق و ناگهانی در مقابل همه غریبه‌هایی که نگاهی گذرا به جهان ما که هنوز خیلی جدید بود می‌انداختند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۹۲ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۴۹۲ صفحه