کتاب شهر سوخته کنسرنیا
معرفی کتاب شهر سوخته کنسرنیا
کتاب شهر سوخته کنسرنیا داستانی از ساغر مرادخانی است. این داستان درباره شهری است که بر اثر یک بیماری همهگیر حالا به یک مخروبه تبدیل شده است و هیچ چیز سالمی در آن وجود ندارد. البته به جز یک دختر جوان.
کتاب شهر سوخته کنسرنیا داستانی تخیلی و ماجراجویانه است. این داستان درباره زوجی به نام جورج و جنیفر است. آنها که به تازگی نامزد کردهاند، تصمیم میگیرند با هم به سفری بروند اما در میان راه در طوفان و باران گم میشوند. جورج که به دنبال جایی میگردد تا شب را آنجا سپری کنند از ماشین بیرون میرود و به جنگل میرود اما در جستجوهایش به شهری میرسد که به نظر مخروبه و متروکه میآید. در این شهر همهچیز از بین رفته است. تنها یک دختر جوان آنجاست. آیا ممکن است او از راز شهر خبر داشته باشد؟
کتاب شهر سوخته کنسرنیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران داستانهای ماجراجویانه و تخیلی هستید، از خواندن کتاب شهر سوخته کنسرنیا لذت میبرید.
بخشی از کتاب شهر سوخته کنسرنیا
جورج که از این همه غرغر خسته شده بود، چترش را به دست گرفت و در ماشین را باز کرد. هوای سرد بی تابانه وارد ماشین شد و با هوای گرم و خوش ماشین مبارزه میکرد. جنیفر به لرزه افتاده بود و دستهایش را به بازوهایش میمالید تا شاید کمی گرم شود، ولی فایدهای نداشت. هوای سرد بیرون، قدرت و حمایت بیشتری نسبت به هوای گرم و خسته داخل داشت. جورج قبل از اینکه کامل هوای گرم تسلیم هوای سرد شود، در را محکم بست و زیر باران به اطرافش نگاه کرد. سریع چترش را باز کرد و پایین لباس چهارخانه آبی اش را تکان داد تا یکم از آبی که روی آن است بریزد. سری به اطراف چرخاند. تقریبا تا سه متری را میتوانست ببیند ولی کافی نبود.
انگشتانش را به هم می مالید و گیج به اطراف نگاه می کرد. بالاخره تصمیمش را گرفت. در ماشین را باز کرد و سریع وارد ماشین شد. جنیفر سریع به محض ورودش پرسید: چیزی پیدا کردی؟
-نه. از اینجا نمیشه چیزی دید. جنی. باید برم دورتر تا شاید یکی رو پیدا کنم تا فردا بهمون جا بده.
با ترس گفت:
-یعنی منو تنها بذاری؟! عمراً
-ترجیح میدی یخ بزنی؟
جنیفر از حرص داشت سرخ می شد و جورج فکر کرد هر آن ممکن است دود از کله نامزد بی صبرش بلند شود و هم خودش و هم ماشین را به آتش بکشد، ولی برخلاف تصور او جنیفر نفس عمیقی کشید. چنان عمیق بود که هر چقدر بازدم میکرد هوای درون ششهایش تمام نمیشدند. جورج هم گنگ به بخار نفس او زل زده بود تا اینکه جنیفر او را به خود آورد:
-باشه. ولی زود برگردیا!
جورج که از موافقت او خوشحال شده بود با لبخند دلربایش خواست به او آرامش بدهد:
-نگران نباش عزیزم. زودی برمیگردم.
جنیفر هم لبخند کوتاهی زد. جورج در را باز کرد و دوباره رفت بیرون. قبل از اینکه فرصت کند چترش را باز کند باران، سرتا پایش را خیس کرد. حالا نه تنها با هوای سرد باید دست و پنجه نرم می کرد، بلکه الان باید سوز سرمای خیس بودن لباسش را هم تحمل کند تا وقتی که جایی پیدا کند. خواست قدم اول را بردارد که حس کرد جنیفر به او زل زده است. پوزخندی زد و به سمت پنجره چرخید و با انگشت اشاره و وسطش آرام به شیشه کوباند.
جنیفر خم شد و کمی از شیشه را پایین آورد و منتظر حرف های امیدوار کننده از نامزدش شد. چند ثانیهای به هم زل زدند تا اینکه جورج با پوزخند مسخرهای که زد همه ی خیالات جنیفر را خراب کرد. جنیفر همان طور منتظر ماند تا اینکه جورج به حرف آمد:
-هه هه. شرمنده. میخواستم فقط بهت بگم که ... بهت بگم.
جنیفر با شوق منتظر ادامه جمله بود:
-بگو دیگه.
-امم. یکم خجالت اوره ولی...
یک نگاهی به جنیفر انداخت که با شوق به او زل زده است. دلش می خواست روی زمین دراز بکشد و فقط بخندد ولی چون از خشم جنیفر در این جور مواقع باخبر بود ترجیح داد کار احمقانه ای نکند...
حجم
۳۴۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
حجم
۳۴۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۸ صفحه
نظرات کاربران
بسیار عالی و خلاقانه و آموزنده است. این داستان رتبه سه داستان نویسی نوجوانان استان ایلام را از آن خود کرده است