دانلود و خرید کتاب پیرمرد و مترسک داراب آقاسی‌زاده
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب پیرمرد و مترسک

کتاب پیرمرد و مترسک

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب پیرمرد و مترسک

پیرمرد و مترسک نوشته داراب آقاسی‌زاده رمانی با مضامین سیاسی، اجتماعی و عاشقانه است.

درباره کتاب پیرمرد و مترسک

 این داستان روایت پر از درد پیرمردی است که به دنبال عشق گمشده‌اش می‌گردد اما در حقیقت، پشت این جستجوی عاشقانه او، نقدهای اجتماعی - سیاسی کوبنده‌ای پنهان شده است.

 پیرمرد تنها در کلبه‌ای زندگی می‌کند، روی تپه‌ای که مشرف به مزارع پایین دست است. او همه جا به دنبال گمشده‌ای می‌گردد. عشقی که روزی او را ترک کرده و پیرمرد همچنان همه جا ردی از حضور او را می‌کاود.

 خواندن کتاب پیرمرد و مترسک را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 علاقه‌مندان به داستان‌ها و رمان های فارسی مخاطبان این کتاب اند.

 بخشی از کتاب مترسک و پیرمرد

هنر ِعاشقانه زیستن را هرکسی ندارد!

پیرمرد عصازنان، خسته، از کوره‌راه خاکی میانِ مزارع به سوی کلبه‌اش پیش می‌رفت.

هیچ‌کس در آن حوالی رفت‌وآمد نمی‌کرد.

پیرمرد از کنار مزرعه‌ای که مترسک داخل آن بود عبور کرد.

مترسک راست ایستاده بود و هم چنان او را می‌نگریست.

پیرمرد، سنگینی نگاهِ مترسک را احساس می‌کرد، ولی به روی خودش نمی‌آورد.

طبقِ معمول، بی‌تفاوت از کنار مترسک گذشت.

به‌طرف کلبه‌اش رفت.

لحظاتی بعد به درِ کلبه‌اش رسید.

در را گشود و رفت داخل.

او رفت تا شبی دیگر در سکوتِ دل گیرِ کلبه‌اش، از خویش برای عکس ِتوی طاقچه گِله کرده و با آن دردِ دل کند!

سکوتِ کلبه پیرمرد، بلندتر از فریاد بود!

او رفت تا شبی دیگر در سکوتِ بلندتر از فریادِ آن کلبه، عاشقانه از عشقِ ازدست‌رفته‌اش و از جوانی بربادرفته‌اش یاد کند!

مدت‌ها بود که او در آن انزوای سردِ دل‌تنگ، عاشقانه می زیست و شب‌هایی را هم تا صبح از فرطِ دردِ جدایی و دل‌تنگی در آن سکوتِ دلگیر عاشقانه گریسته بود.

او ساعت‌ها و شاید روزها و شب‌های زیادی را در سکوتِ دل شکنِ آن کلبهٔ تنها، با خویشتن نشسته و گذشتهٔ تلخ، ولی عاشقانه زیستنِ خود را مرور کرده بود.

او هرکجا که عشق را دیده بود، شکست در سایه‌اش کمین کرده بود!

او هنرِ عاشقانه زیستن را داشت.

چون عشق را خوب می‌شناخت.

چون سال‌ها با عشق زندگی کرده بود.

چون دردِ جدایی را تجربه کرده بود.

چون درد آشنا بود و غمِ هجران را احساس می کرد.

چون عشق را یک موهبت الهی می دانست.

چون برای عشق حُرمت قائل بود.

چون او یک هنرمند بود.

زندگی تکرارِ تلخِ مکررات است.

جانداران زندگی را به روال هرروز شروع کردند.

پیرمرد از کلبه‌اش خارج شد و عصازنان به راه افتاد.

از جاده خاکی میانِ مزارع پیش رفت.

وقتی از کنار مزرعه‌ای که مترسک توی آن بود گذشت،

یک‌لحظه احساس کرد که مترسک بِر و بِر به او نگاه می‌کند.

پیرمرد نیم‌نگاهی به مترسک کرد و به راهش ادامه داد.

لحظاتی بعد به جاده ماشین‌رو رسید.

مثل همیشه در کنار جاده آرام به راه افتاد و عصازنان به طرف شهر رفت.

***

دل چو سوزد فغان سَر می‌دهد!

پیرمرد وارد شهر که شد، توی خیابانی به راه افتاد و قدم زنان و آهسته پیش رفت.

او همه اطراف را زیر نظر داشت.

او کنجکاوانه به همه‌جا و همه‌چیز و همه‌کس نگاه می‌کرد.

به اطراف می‌نگریست و پیش می‌رفت.

گویی دنبال گمشده‌ای می‌گشت.

شاید هم دنبال نیمهٔ گمشده‌اش بود.

شاید هنوز هم، بعد از سال‌ها امیدوار بود او را ببیند!

هر کس بهای خودش را دارد!

پیرمرد هم چنان‌که پیش می‌رفت وارد بازارِ میوه‌فروش‌ها شد.

زن‌ها و مردها مشغولِ خرید میوه و سبزیجات بودند.

پیرمرد هم چنان‌که آرام‌آرام پیش می‌رفت، به اطراف نگاه می کرد.

ناگهان متوجه زنی شد که جلوی یک میوه‌فروشی چمباتمه زده و چادرش را روی صورتش کشیده به‌طوری‌که شناخته نشود و از توی صندوقی، گوجه‌ها و خیارهای نیمه گندیده را جدا کرده و داخل پلاستیک می‌گذاشت.

پیرمرد ایستاد و با حیرت به او نگاه کرد.

لحظه‌ای بعد زن بلند شد و بدون آنکه سرش را بلند کند و صورتش دیده شود، پلاستیک را زیر چادرش گرفته و آرام در میان مردم گم شد!

پیرمرد آهی کشید و سرش را تکان تکان داد و زیر لب گفت:

ـ اینارو برا ناهار و شام بچه هاش می بره!؟

سپس درحالی‌که به راه افتاد ادامه داد و گفت:

ـ چرا باید ای طوری باشه!؟

سپس هم چنان‌که پیش می‌رفت زیر لب زمزمه کرد:

ـ خدایا خودت کمک کن!

پیرمرد از میان مردم، عصازنان عبور کرده و پیش می‌رفت.

وسطِ بازار رسید.

متوجه دکان کوچکی شد که دو تا پیرمردِ فرتوت جلوی آن در کنار هم نشسته بودند.

یکی از آن‌ها قالب‌های پنیر را از توی َحلَب درمی‌آورد،

وزن می‌کرد و توی کیسه پلاستیکی گذاشته و کنار هم می‌چید.

دیگری کیسه‌های پلاستیکی وزن شده را به دست مشتری ها می‌داد و پول می‌گرفت.

دو پسر جوان جلوی دکان ایستاده بودند.


 



نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

حجم

۷۰٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان