دانلود و خرید کتاب روز سرد زهرا کریمی (ترسا)
تصویر جلد کتاب روز سرد

کتاب روز سرد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب روز سرد

کتاب روز سرد نوشته زهرا کریمی است. این کتاب داستان زنی به‌نام ترسا است که تصمیم می‌گیرد به ایران برگردد و با گذشته‌اش روبه‌رو شود.

در کتاب روز سرد ماجرای زندگی ترسا را می‌خوانیم، زنی که حالا با دو فرزندش نیما و نفس به ایران برگشته است و گذشته‌ای عجیب را پشت سر گذاشته است اما حالا تنها است. برادرش امیر دنبالش می‌رود و او را به خانه خودشان می‌آورد. همسر امیر از دوستان قدیمی ترسا است و همیشه او را حمایت کرده‌اند. حالا ترسا باید به زندگی برگردد. این کتاب ما را با گذشته او همراه می‌کند و کمک می‌کند تجربیاتش را بخوانیم و از یک داستان قوی لذت ببریم.

خواندن کتاب روز سرد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب روز سرد

صندلي فشار دادم؛ با ترمز ماشين، چشمهامو باز كردم و پياده شدم و گفتم:

- امير! تو چمدونا رو بيار تا من در رو باز كنم.

- نيما رو به آوا سپردم و جلوي در ايستادم؛ نفس عميقي كشيدم، كليد انداختم و در رو باز كردم؛ كمي جلوتر رفتم و سرمو به سمت بالا گرفتم؛ با حسرت، عشق، نفرت، نا‌اميدي با تلفيق مزخرفي از همه‌ي اين حس‌ها به ساختمون ويلايي روبه‌روم خيره شدم. نگاهم به چراغهاي خاموش تِراس افتاد.

چراغ، روشن شد و من با اون لباس بلند و سفيد كه با موهاي فرفري و مشكيم تضاد زيادي داشت لبه تراس ايستاده بودم و با ذوق كودكانه‌اي به خونه درختي‌‌اي كه رو‌به‌روي تراس بود و تازه ساخت اون تموم شده بود نگاه می‌کردم؛ دستهاش دور كمرم حلقه شد و زير گوشم زمزمه كرد:

- اين خونه رو براي وقتي ساختم كه بچه‌هامون توش بازي كنن؛ دوست دارم صداي خنده‌ي بچه‌هام تو كل حياط بپيچه.

چشمهامو محكم فشار دادم تا ديگه به چيزي فكر نكنم. به سمت در رفتم. اشك، چشمهامو پر كرده بود و من براي نريختنشون با احساسم می‌جنگیدم. در رو باز كردم؛ تاريكي مطلق بود. برق رو روشن كردم؛ چشمهام از جاي‌جاي خونه گذشت. هجوم خاطرات خوب و بدي كه توي اين خونه داشتم دوباره راه نفسم رو بست. به قفسه سينه‌م چنگ انداختم تا بتونم نفس بكشم؛ بريده‌بريده و به‌سختي نفس می‌کشیدم. دوباره چشمهام از روي تك‌تك وسايل عبور كرد و اين بار احساسم پيروز شد و اشك، راه خودش را روي گونه‌هام پيدا كرد؛ همه جاي اين خونه برام يادآور يه حماقت شيرينه! به ديوار خالي روبه‌روم نگاه كردم؛ خوب يادمه عكس بزرگي از روز عقدمون رو اين ديوار بود اما حالا...

- تُري بچه‌ها رو كجا بذارم؟؟ تُري!! واي ترسا ببينمت واقعاً داري گريه می‌کنی؟؟؟

- خانومم خونه رو گذاشتي رو سرت الآن بچه‌ها بيدار مي‌شن!

- امير ببينش داره گريه مي‌كنه.

امير به طرفم اومد و منو كه تو خودم مچاله شده بودم رو تو بغلش كشيد و گفت:

- خواهر قشنگ من واس همين می‌گفتم نيايم! مي‌دونستم تو طاقت نمياري؛ الآن هم دير نيست اگه تو بخواي قبل از اين كه كسي چيزي بفهمه برمي‌گرديم.

با صورت خيس از اشك، نگاهش كردم و گفتم:

- اگه مجبور نبودم هيچ‌وقت برنمي‌گشتم ولي مجبورم امير، به‌خاطر بچه‌ها، آينده‌شون، مامان، دوري شماها، واس همه چي مجبورم. امير باكلافگي چشمهاشو بست و سرم رو به سينه‌ش فشار داد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

حجم

۶۸۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
تومان