کتاب دالک
معرفی کتاب دالک
رمان دالک نوشته سعید تشکری با گوشههایی از زندگی مرحوم علی اصغر عابدزاده(ره) و شهید جوانمرد حجتالاسلام سید عبدالکریم هاشمینژاد(ره) آشنا میشوید.
درباره کتاب دالک
در رمان دالک به نقش مرحوم علی اصغر عابدزاده(ره) و شهید جوانمرد حجتالاسلام سید عبدالکریم هاشمینژاد(ره) در جریان مبارزاتی مردم مشهد در مقابله با رژیم ستمشاهی پهلوی پرداخته شده است.
این کتاب به داستان شخصیتی به نام «محمد کبابی» میپردازد که در جریان آشناییاش با مرحوم عابدزاده و شهید هاشمینژاد اتفاقاتی برایش میافتد که خواندنش برای مخاطب علاقهمند به داستان جذاب است.
خواندن کتاب دالک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به داستانهایی بر اساس واقعیت را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم.
درباره سعید تشکری
سعید تشکری نویسنده، کارگردان و رماننویس ایرانی متولد ۱۳۴۲ مشهد است. او فارغالتحصیل ادبیات نمایشی، عضو کانون ملی منتقدان تئاتر، عضو بینالمللی کانون جهانی تئاتر، مدرس ادبیات نمایشی و داستان نویسی و رماننویس است که چاپ مقالات در مطبوعات در حوزهی ادبیات و هنر را نیز در کانامهی خود دارد.
از فعالیتهای دیگر تشکری در زمینه ادبیات و تئاتر، چاپ آثار در حوزهی رمان، ادبیات نمایشی و ساخت فیلم و نگارش سریالهای تلویزیونی و نگارش نمایشنامههای رادیویی در اداره کل نمایش رادیو و سینما است.
از میان کتابهای تشکری میتوان به سینما مایاک، اوسنه گوهرشاد، دورتاب، کافه داش آقا، رژیسور، سبز آبی، موقف و آرتیست اشاره کرد.
بخشی از کتاب دالک
پیدا کردن غلام پشمی توی مشهد، مثل پیدا کردن یک تار موی سیاه و درشت وسط کاسۀ ماست بود. سر ظهر: رستوران کریم، دم غروب: باغ ته عیدگاه، شب گردیهایش هم توی ارگ بـود. وسط زندگی بیقواره و بیقاعدهاش، در دنیای خـودش، قانون خودش را داشـت: دعواهایش پنجراه بود، کوچه آشتیکنان هم در کار نبود، عربده کشی اش راستۀ ارگ بود، همان شبها که مست و پاتیل بالا و پایینش را گز میکرد و پاسبانها جرئت نداشتند نگاه چپ به دارودسته اش بکنند. برای همین هم، کسی که دنبال شر نبود، شبها توی خیابان پا نمیگذاشت. غروب به بعد، آدمی که حسابی بود، زنی که نجیب بود، توی خیابان پیدایش نبود. فقط از طیب برمی آمد ازراه نرسیده پیغام پسغام بفرستد برای او و قرار شبانهاش را بگذارد توی پنجراه و دلش را داشته باشد وسط آن همه باغ تاریک و پرقصه بایستد تا غلام پشمی با دارودستهاش بیاید.
بهار بود و درختها پربرگ و خوفناکتر شده بودند. غلام پشمی که طیب را تک وتنها دید، نوچههایش را فرستاد بروند. خودش ماند و طیب. شنید:
- تو کی هستی؟
غلام پشمی گفت:
- خودت بگو.
شنید:
یه دزد که لباس لوطی و عیاری تن کرده.
گفت:
- پس اومدی دعوا؟
شنید:ِ
- نه، اومـدم بگم آدم باش. آدم خودت باش. اگه خواستی آدم یکی دیگه باشی، بگرد و آدم پیدا کن، نه هر شغادی که در خونهت رو زد و پات طلا ریخت.
گفت:
- اومدی توی ناف شهرم، وسط پنجراه، برام حکم میدی؟
شنید:
- حکم نیست. نقل آخرم بود. یا برمایی یا باما. دیگه نمی شه یکی به نعل زد، یکی به میخ. خط کشی شروع شده. یه وقت دیدی ناغافل روت خط کشیدن، به جای اینکه جلوی پات خط بندازن. اونی که شمشیر و زره هیئت امام حسین شهرش رو مـیدزده و میفروشه به یه کمتر از خودش توی اصفهون و قیمت مـیذاره روی هیئت حسین و اون شمشیر و زره به عاریه سر از هیئت ما درمیاره، توی تهرون، بر ماست!
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه