کتاب سندباد
معرفی کتاب سندباد
کتاب سندباد داستان ماجراجوییهای جوانی است که در بغداد زندگی میکند و سفری پر ماجرا را آغاز میکند. جنت هاردی گلد این داستان را برای کودکان بازنویسی کرده است و آن را با ترجمه مائده اسدی میخواند.
فومیئو کوروکاوا انیمه سندباد را بر اساس این داستان در استودیو نیپون انیمیشن ژاپن ساخت. این انیمه به کارتونی محبوب میان کودکان بدل شد و خاطرات بسیاری برای کودکان در نسلها متفاوت ساخت.
درباره کتاب سندباد
سندباد داستانی زیبا و پر ماجرا از کتاب پر رمز و راز هزار و یک شب است و ماجرای جوانی است که در خانه پدریاش در بغداد زندگی میکند. پدر ثروتمند او از دنیا میرود و سندباد تمام ثروت پدرش را با ریخت و پاشهای اضافی به باد میدهد. چیزی نمیگذرد که هیچ پولی برایش باقی نمیماند. او تصمیم میگیرد فرشهای خانه پدرش را بفروشد تا از این طریق ثروتمند شود. برای این کار باید سفری دریایی آغاز کند. او به سراغ یک ناخدای پیر و کشتیاش میرود و همسفر آنان میشود اما در مسیر ماجراهایی عجیب و باورنکردنی برایشان رخ میدهد.
سندباد در طول سفرش با دو شخصیت دیگر به نامهای علاءالدین و علی بابا آشنا میشود که هر دو از شخصیتهای مشهور قصههای کودکان هستند.
کتاب سندباد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
داستان سندباد برای کودکان و نوجوانان، جذاب است.
بخشی از کتاب سندباد
کشتی بغداد را ترک کرد و به دریا رفت.
ده روز گذشت. سندباد که بسیار تشنه شده بود، ناگهان چشمش به جزیره بسیار زیبایی افتاد و به ناخدا گفت: «لطفا نگه دار!»
سپس او و چند ملوان به داخل جزیره رفتند. سندباد یکی از بشکهها را برداشت، تا کمی آب پیدا کند. سندباد گفت: «عجب جزیره شگفت انگیزی!» و به همراه ملوانان دیگر، شروع به پیدا کردن آب کردند. ناگهان جزیره تکان خورد.
سندباد گفت: «جزیره تکان میخورد!»
ملوانان با گریه گفتند: «وای! نه... این جزیره نیست! یک نهنگ است!» نهنگ تکان شدیدی خورد و به زیر آب رفت.
همه با هم فریاد می زدند: «کمک... کمک!» سندباد در یک فرصت مناسب، به داخل بشکه پرید. حالا در یک بشکه روی آب شناور بود. دوباره با گریه فریاد زد: «کمک... کمک!»
ولی هیچ جوابی نشنید...
بشکه تمام شب روی دریا حرکت میکرد. صبح روز بعد، سندباد بیرون را نگاه کرد و دوباره جزیره کوچکی را دید اما این یکی واقعی بود!
مدتی بعد، بشکه به جزیره رسید و سندباد از آن بیرون آمد. ناگهان آسمان سیاه شد. او که خیلی ترسیده بود با گریه فریاد زد: «کمک! چه اتفاقی افتاد؟» و آسمان را نگاه کرد. پرنده بزرگی نزدیک و نزدیکتر میشد.
با خودش گفت: «این یک سیمرغ است.»
سیمرغ فرود آمد و آماده شد تا بخوابد. سندباد دستارش را از دور سرش باز کرد و به پاهای سیمرغ بست. با خودش فکر کرد: «وقتی سیمرغ پرواز کند، من هم میتوانم این جزیره را ترک کنم!» کمی بعد، سیمرغ بیدار شد و در حالی که سندباد به پایش آویزان شده بود، به پرواز درآمد.
بعد از چند ساعت پرواز، بالاخره در درهای روی خشکی فرود آمد
داخل دره، سندباد سنگ ریزههای زیاد دید. با خودش گفت: «این ها چیست؟»
سپس در حالی که اشک شوق میریخت گفت: «فهمیدم! جواهر است!» و چند جواهر را با دقت داخل کیفش گذاشت. ناگهان صدایی شنید. وقتی برگشت، سه مار بزرگ را پشت سرش دید.
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه
حجم
۱٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸ صفحه