کتاب باغ وحش عجیب من
معرفی کتاب باغ وحش عجیب من
کتاب باغ وحش عجیب من نوشتهٔ سارا شجاعی در انتشارات شیرین بیان به چاپ رسیده است. «باغ وحش عجیب من» داستانی تخیلی برای بچههای دبستانی است که از زبان دختری دهساله به نام «مهنوش» روایت میشود. اتفاقات عجیب و غریبی بین مهنوش و اسباببازیهایش اتفاق میافتد.
درباره کتاب باغ وحش عجیب من
اسم من «مهنوش» است. وقتی ابتدایی بودم، پدرم یک کارگر ساده در یک کارخانهٔ سوسیسسازی بود که خیلی سخت کار میکرد تا من و مادرم راحت زندگی کنیم. گرچه خیلی موفق نبود. ما در یک خانهٔ شریکی، از همان خانههایی که دورتادور حیاط، یکعالمه اتاق است و در هر اتاق یک خانواده زندگی میکنند، زندگی میکردیم. صاحبخانهمان، «انیس» خانم بود که همراه پسرش «منصور» زندگی میکرد و درآمدش از راه اجاره دادن اتاقهای خانهاش بود. او گوشهٔ حیاط مرغ نگه میداشت؛ مرغهایی که دائماً حیاط را از چیزی که بود، کثیفتر میکردند و بوی بدشان از پنجرهٔ اتاق من به داخل میآمد و حالم را بد میکرد. البته اتاق من که یک اتاق معمولی نبود؛ در واقع یک انبار بود که درش به اتاق اصلی، تنها اتاقی که داشتیم، باز میشد. پدر و مادرم وسایل اضافیمان را آنجا نگه میداشتند. برای همین بیشتر اوقات، بهجز زمانی که بوی مرغ نمیآمد، بوی نم و لباس کهنه و گونی برنج میداد!
کتاب باغ وحش عجیب من را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب مناسب بچههای سنین دبستان است، مخصوصاً اگر از کمی هیجان استقبال کنند.
بخشی از کتاب باغ وحش عجیب من
وقتی من دهساله بودم، اتفاق عجیبی برایم افتاد. عجیبترین اتفاقی که ممکن است برای یک دختر دهساله بیفتد. ماجرا از اولین روز مهر، وقتی که به کلاس چهارم میرفتم، اتفاق افتاد.
هر بچهای که صبح روز اول مهر از خواب بیدار میشود، معمولاً کیف یا لباس مدرسهاش را میبیند که شب قبل باهیجان آماده کرده و گوشهای گذاشته و یا هرچیز دیگر، ولی مطمئناً یک دایناسور را نمیبیند که کف اتاق دنبال یک دایناسور دیگر میدود!
این دقیقاً صحنهای بود که من وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم! اول باتعجب و نهچندان ترسیده، (چون فکر میکردم دارم خواب می بینم) به دو دایناسور باغوحشم نگاه کردم. دایناسور اول یک حیوان چاق با گردن و دم دراز بود و دایناسور دوم، یک حیوان با آروارههای ترسناک و دستهای کوچک...!
هنوز داشتم به دایناسورها، که حالا زیر تخت دنبال هم میدویدند، نگاه میکردم که مادرم در را باز کرد و گفت: «زود باش! لباست را بپوش و بیا صبحانه بخور. بابا تا نیمساعت دیگر میخواد بره...»
تازه وقتی مادرم رفت، فهمیدم که خواب نیستم. از رختخواب بیرون پریدم و میخواستم زیر تخت را نگاه کنم که دو حیوان کوچولو از زیر تخت بیرون دویدند و بهسمتی فرار کردند؛ یگ گورخر و یک سگ کوچولو بودند. آنها بین گونیهای گوشهی اتاق پنهان شدند. تازه فهمیدم که همهچیز واقعی است و به جعبهای که حیوانات باغوحشم را گذاشته بودم، نگاه کردم. همهی حیوانات سر جایشان بودند ولی همان جعبهای که حیواناتش را از جنگل و از چالهی آب کثیفی پیدا کرده بودم، خالی بود و ته سبد فقط یک بوته گیاه پژمرده با گلهای نارنجی مانده بود!
خیلی ترسیدم. آب دهانم را قورت دادم، کیف و لباسهایم را برداشتم و از اتاق بیرون دویدم. در حالیکه از ترس و تعجب مغزم کار نمیکرد، به آن چالهی کوچک با آبی که رنگش بنفش بود، فکر کردم. وقتی در جنگل بازی میکردم، چندتا از حیوانات باغوحشم داخل چاله افتادند.
حجم
۴۵۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۴۵۸٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
نظرات کاربران
نخوندم