دانلود و خرید کتاب من یک کارآگاه هستم کیت هانیگان ترجمه آزاده حسنی
تصویر جلد کتاب من یک کارآگاه هستم

کتاب من یک کارآگاه هستم

نویسنده:کیت هانیگان
امتیاز:
۵.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب من یک کارآگاه هستم

کتاب من یک کارآگاه هستم نوشته کیت هانیگان و ترجمه آزاده حسینی است. کتاب من یک کارآگاه هستم را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب من یک کارآگاه هستم

پدر و مادر کورنلیا مرده‌اند، او به کمک کشیش محل سکونتش، تنها عضو خانواده‌، یعنی زن‌عمویش، کیت وارن را پیدا می‌کند. زن‌عمو کیتی دلش نمی‌خواهد کورنلیا را نگه دارد زیرا تصور می‌کند پدر کورنلیا شوهرش را کشته است. کیتی یک روز صبح تصمیم می‌گیرد کورنلیا را به محل نگهداری کودکان بی‌سرپرست ببرد! اما کورنلیا تمام سعی‌اش را می‌کند تا مورد توجه کیتی قرار بگیرد. چند اتفاق کوچک باعث می‌شود همه‌چیز تغییر ‌کند؛ زن‌عمو کیتی که استعدادهای فراوانی در کورنلیا کشف می‌کند، او را به عنوان دستیار خود استخدام می‌کند!

در کتاب من یک کارآگاه هستم شما با دو کارآگاه باهوش همراه می‌شوید.

خواندن کتاب من یک کارآگاه هستم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام کودکان علاقه‌مند به داستان‌های پلیسی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب من یک کارآگاه هستم

کشیش آهی کشید که به اندازهٔ سوت قطاری که با آن آمده بودیم، بلند و عمیق بود. می‌دانستم که کشیش رایت قصد ندارد راه بیفتد وسط ایالت نیویورک و من را باز هم دنبال خودش یدک بکشد. آن هم بعد از سفر طولانی‌مان با قطار، از شهرستان شیمانگ تا این‌جا، که انگار یک عمر همسفر بودیم. همچنین آن مرد می‌توانست طعمه‌ای را از پنجاه قدمی تشخیص بدهد و به این سادگی‌ها تسلیم نمی‌شد. مثل تازی شکاری‌ای رد خانهٔ زن‌عمویم را گرفته و تا این‌جا آمده بود.

گفت: «خانم وارن، بین خودمون بمونه.» از شدت استرس لایهٔ نازکی از عرق پشت لبش نشسته بود، آن را پاک کرد و ادامه داد: «توی یتیم‌خونه بچه‌های بزرگ‌تر به اندازهٔ کوچولوها خواهان ندارن. گفته باشم؛ من این‌قدرها هم بدبین نیستم ولی کورنلیای عزیز که ده‌تا بهار رو دیده، از این شانس‌ها نداره که یکی به فرزندخوندگی قبولش کنه.»

با این‌که کسی از من نپرسیده بود، خیلی جدی گفتم: «یازده، یا همین حدودها.»

این را که گفتم، کشیش رایت جوری رفتار کرد که انگار یک‌دفعه آتش گرفته‌ام، دستش را از روی شانه‌ام پس کشید، چندتا کاغذ را به‌زور از لای در چپاند تو و مثل برق و باد از پله‌های مهمان‌خانه پایین رفت. زن‌عمو از کشیش خواست که بایستد، ولی او توجهی نکرد. بعد از رفتنش، به راهرو خیره شدم و نمی‌دانستم باید دلشوره داشته باشم یا نه. ولی از این‌که دیدم بهم پشت کرد و رفت، ککم هم نگزید.

سر زن‌عمویم حالا کاملاً از در بیرون بود، اما هنوز راه ورودم به خانه‌اش را با بدنش سد کرده بود. قیافهٔ نسبتاً مقبولی داشت، اگر آن‌قدر بداخلاق نبود، می‌شد گفت خوشگل است. همیشه به چشم‌های آبیِ سیر، مثل چشم‌های او، که مژه‌های بلندی به خوش‌رنگی پرهای قهوه‌ای پرندهٔ شبگرد، آن‌ها را قاب گرفته بود حسودی می‌کردم. او آن‌قدر عبوس و خشک بود که مطمئن بودم مسیر تبدیل شدن به یک خانم‌بزرگ پیرِ بدلباس را به‌سرعت طی می‌کند. هنوز همهٔ دندان‌هایش را ندیده بودم تا با اطمینان بگویم، ولی تخمین زدم که حدود بیست‌وپنج سال دارد.

کاغذهای زرد کاهی را از روی زمین برداشتم و به طرفش دراز کردم تا بگیرد. فقط بهم خیره شد و هیچ حرکتی نکرد که من را به داخل دعوت کند.

پرسید: «چطوری پیدام کردی؟»

لحنش ترش بود و کمی تلخ، فوری یاد پیازترشی افتادم. لب‌هایش را دوباره آن‌قدر محکم به هم فشار داد که انتظار داشتم وقتی آرواره‌اش را تکان می‌دهد، جیرجیر صدا کند.

«کشیش رایت پیداتون کرد، خانم. نه من.»

«من با هیچ‌کدوم از اعضای خونواده‌ت حرف نزدم از موقع...»

کمک کردم جای خالی را پر کند و گفتم: «اون سانحه؛ و هر چی نباشه، وارن نام خونوادگی شما هم هست.»

ریشخند زد و نگاه سنگینی بهم کرد. مطمئنم که سرتاپایم را وجب می‌کرد. برای همین من هم در جواب، نگاه سنگینی بهش کردم.

«سانحه؟» خندید، اگرچه آن صدایی که ازش درآمد، هر حالتی داشت به‌جز شادی. «اون‌ها بهش می‌گن سانحه؟»

حرفش را تصحیح کردم: «دیگه اون‌هایی وجود نداره که حرفی بزنن.» حالا صدای من هم، رنگ خشونت گرفته بود. «فقط من موندم و بس. دیگه توی شهرستان شیمانگ هیچ وارنی غیر از من باقی نمونده. من آخرین نفرم.»

«مامانت؟»

«سیاه‌سرفه گرفت.»



نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۳۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

حجم

۲۳۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۰ صفحه

قیمت:
۳۷,۶۰۰
تومان