کتاب زندانی زمان
معرفی کتاب زندانی زمان
زندانی زمان اثر آدام روی، داستانی تخیلی و جذاب از یک پسربچه فضانورد، برای کودکان و نوجوانان است.
درباره کتاب زندانی زمان
فلیکس استور تنها پانزده سال دارد. او جوانترین فضانورد جهان است. فلیکس در کودکی یک نابغهٔ کامپیوتر بود و در سن دوازدهسالگی مدرک کارشناسی خود را دریافت کرد؛ سپس وارد مدرسهٔ فضایی شده و در آنجا تمام آزمایشها را به خوبی انجام داد. فلیکس نوجوانی مانند هر نوجوان دیگری است که فوتبال را دوست دارد؛ اشتیاقی که او را در روز اول مأموریت خود دیر به مقصد رسانید...
فیلیکس درون سفینه است که اتفاق عجیب و هولناکی میافتد. سفینه به یک باران شهابسنگ میٰسد که بسیار شدت دارد اما آنها باید از این باران با سرعت نور عبور کنند... اما شانس عبور آنها از این باران تنها یک درصد است. راهی به ذهن فلیکس میرسد اما سفینه از کنترل خارج و در فضا سرگردان میشود.
خواندن کتاب زندانی زمان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستانهای ماجراجویانه و هیجانانگیز را به خواندن این کتاب دعوت میکنیم
بخشی از کتاب زندانی زمان
کابین خلبان مانند همان سفینهٔ فضایی آگروس است.
ممکن است آگروس دوم باشد؛ یا شاید هم آگروس سوم؟!
این به آن معنی است که جودی اشتباه کرده است و مسئولان زمینی هیچگاه از این پروژه چشم برنداشتهاند؛ یعنی او، فلیکس استور، موفق به بازگشت به زمین شده است! او بازی را برنده شد و این کشتی برای اثبات این موضوع به سراغش آمده؟
فلیکس تماس میگیرد: "کسی اینجا هست؟"
همهچیز ساکت است. خدمه کجا هستند؟!
هیچکس در اطاق کنترل نیست!
مرد جوانی که طی چند ساعت به مرد میانسالی تبدیلشده است به سمت صندلی خلبان میرود؛ او نمیداند که چرا این سفینه توسط خدمهٔ آن رهاشده. او این کار را به سختی انجام میدهد. امکان دارد کنترل دست نخورده باشد. آن را به سیستم ایمن متصل میکند و برای فعال کردن راکتورها آماده میشود.
همهچیز به زودی آمادهٔ جهش بزرگ در زمان است و این بار دچار ضعف نخواهد شد. بدن پنجاهسالهٔ آن مرد کاملاً آماده است. میخواهد دکمه را فشار دهد که ناگهان صدایی که از پشت به گوش میرسد، توجهش را جلب میکند؛ سرش را برمیگرداند، هیچکس و هیچچیز نیست.
دوباره صداهایی به گوش میرسند؛ صداهای بسیار بلند!
موجود دیگری هم در آنجا زندگی میکند؟!
فلیکس کمربند خود را بست و آماده شد؛ در گوشهای تاریک، در زیر رایانهٔ بزرگ، فلیکس جسمی را میبیند. بدن یک پیرمرد است با موهای سفید، پوست چروکیده و چشمان کور. او بسیار ضعیف است یا شاید هم در حال مرگ!
نداشتن دندان باعث میشود که نتواند به درستی حرف بزند:
"فلیکس؟"
"شما کی هستید؟!"
"زندانی زمان؛ من تمام زندگیام را صرف انتظار برای رسیدن شما کردم."
"من؟! چرا؟"
"بهت میگم، ت-و باید... "
اما پیرمرد نمیتواند جملهاش را تمام کند؛ او مرده.
فلیکس، محفظهٔ بیرونی لباس پیرمرد را باز میکند و بدنش را که هنوز گرما در آن ناپدید نشده، تکان میدهد.
به خودش میگوید: او هم مانند پیرمرد، زمان زیادی را زندگی نمیکند. حتی اسم او را هم نمیدانست...
Image
حجم
۵۷۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴ صفحه
حجم
۵۷۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴ صفحه