دانلود و خرید کتاب به گواه یک خیال در قاب پنجره محسن سعید السادات
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب به گواه یک خیال در قاب پنجره اثر محسن سعید السادات

کتاب به گواه یک خیال در قاب پنجره

انتشارات:نشر داستان
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب به گواه یک خیال در قاب پنجره

به گواه یک خیال در قاب پنجره اولین رمان محسن سعیدالسادات است که پیش از این، از وی، چند مجموعه‌شعر و یک‌ مجموعه‌داستان منتشر شده است.

 درباره کتاب به گواه یک خیال در قاب پنجره

 محسن سعیدالسادات در این داستان طرحی نو درانداخته و شما را همزمان در سه داستان به پیش می‌برد. با خواندن این رمان وارد فضایی چندبعدی می‌شوید. 

نویسنده جوانی برای داستان تازه خود با مشکل ایده و پیرنگ مواجه شده که در همین گیرودارها تصمیم می‌گیرد از پنجره اتاق خود دزدکی زندگی زوج جوان همسایه را زیر نظر بگیرد و داستان خود را بر اساس زندگی آنها بنویسد. اما همسر نویسنده که می داند داستان‌های شوهرش معمولا مضمونی تلخ دارد، تلاش می‌کند تا او را از این کار منصرف کند. او با طرح این موضوع که شاید خودشان نیز شخصیت‌های داستان و بازیچه نویسنده دیگری شده‌اند و زندگی‌شان را افکار آن نویسنده رقم می‌زند، می‌گوید که عقیده دارد اگر همسر داستانش را بر اساس زندگی زوج همسایه بنویسد ممکن است آرامش و عشق جاری در زندگی آنها را تحت تاثیر قصه خود قرار دهد. 

 سعید السادات در این داستان مخاطب را در سه موقعیت  و سه زاویه دید قرار داده است تا همه چیز را از سه بعد مختلف ببیند، زندگی نویسنده و همسرش، زندگی زوج همسایه و داستانی که نویسنده از زندگی آنها می‌نویسد. 

 نویسنده در این ‌اثر علاوه بر فضا و زبان شاعرانه، فرم متفاوتی را هم برای روایت داستان خود انتخاب کرده تا بتواند جذابیت داستان را برای هر نوع مخاطبی با هر نوع سلیقه‌ای حفظ کند. رمان مذکور، در ۳ فصل نوشته شده، اما نویسنده روایت خود را از فصل دوم آغاز کرده است. ابتدای کتاب، فصل دوم آن است که زاویه دید سوم شخص و روایتی تو در تو دارد. بعد فصل اول که زاویه دید اول شخص و روایتی سر راست دارد و سپس، فصل سوم می‌آید. اما به‌گفته ناشر اثر، اگر کسی علاقه‌مند به خواندن رمان‌های کلاسیک باشد، می‌تواند ابتدا فصل اول را بخواند، بعد فصل دوم را، تا سریع تر در فضای داستان قرار بگیرد و بتواند آن را به‌صورت خطی دنبال کند و در نهایت به فصل سوم برسد.

 خواندن کتاب به گواه یک خیال در قاب پنجره را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 اگر دوست دارید داستانی با طرحی نو و فضایی چندبعدی بخوانید، به گواه یک خیال در قاب پنجره را به شما پیشنهاد می‌کنیم.

 بخشی از کتاب به گواه یک خیال در قاب پنجره

خیلی‌ها به خاطر این اخلاقم به من خرده می‌گیرند که چرا "این‌طوری" هستم؟!... و منظورشان از "این‌طوری"، گوشه‌گیر بودن است؛... و من‌هم هردفعه به هرکسی که این سئوال را می‌پرسد، جوابی متفاوت و به قول معروف سربالا می‌دهم!

یک بار با شوخی به کلی منکر قضیه می‌شوم و می‌گویم: «نه!... کی می‌گه من این طوری‌ام؟!...»

بار دیگر می‌گویم: «خب هرکس یه طوریه دیگه!... منم این طوری‌ام!...»

و دفعهٔ بعد می‌گویم: «این‌طوری بودنم عالمی داره!...»

و البته بارهای دیگر هم جواب‌های دیگری می‌دهم که طبیعتاً هر جوابی بستگی به طرف مقابلم دارد که چه کسی باشد و سئوالش را با چه لحنی از من پرسیده باشد.

راستش را بخواهید من خودم هم نمی‌دانم چرا این‌طوری‌ام!... ولی حقیقت ماجرا این است که از این‌طوری بودنم بدم نمی آید. معمولاً از حس‌وُحالی که دارم، لذت می‌برم. اصلاً به خاطر همین حس‌وُحال بود که تصمیم گرفتم از خانهٔ پدری کنده شوم و به این سرِ شهر بیایم تا تنها زندگی کنم!

و چقدر خوب است که آدم همیشه تنها باشد و هرجور دلش می‌خواهد زندگی کند. هرکاری را هروقت دوست دارد انجام دهد. هروقت دلش می‌خواهد بخوابد و هر وقت عشقش می‌کشد بیدار شود و مجبور هم نباشد با سررسیدنِ هر مهمان خوانده یا ناخوانده‌ای از پیلهٔ تنهایی‌اش بیرون بیاید و برای این‌که دیگران ناراحت نشوند، در جمع حضور داشته باشد و به حرف‌های صدتایک‌غاز آن‌ها گوش‌دهد. جمعِ آدم‌های پُرهمهمه‌ای که تو را از خلوت ارزشمندت بیرون می‌کشند و آرامشِ شیرینِ درونت را به هیاهویی تلخ تبدیل می‌کنند!... و تو از میان این هیاهوی تلخ، دائم صدای منِ دیگرت را می‌شنوی که نهیبت می‌زند و می‌گوید:

«ای‌بیچاره!... ببین چه‌طور وقتت تلف می‌شود. ببین چه‌طور از پیلهٔ خوشایند تنهایی بیرونت کشیده‌اند و نمی‌گذارند سرخوش باشی از خواندن کتابهایی‌که دوستشان داری. ببین چه‌طور بین تو و کتاب‌هایت فاصله می‌اندازند. کتابهایی که سیر نمی‌شوی از خواندن چندین‌بارهٔ آن‌ها. کتاب‌هایی‌که کلمه‌به‌کلمهٔ آنها را با اشتیاق، نه‌که فقط بخوانی، بلکه می‌بلعی. با دل و جان می‌بلعی و در خود حل می‌کنی. ببین چه طور محرومت می‌کنند از خواندن چندبارهٔ کلیدر و بوف‌کور و سنگ صبور. ببین چه‌طور نمی‌گذارند بخوانی و لذت ببری و بعد از هر فصل، دیوانه‌وار به شیوهٔ خودت تحسین‌شان کنی و در دل بگویی: «لامذهب چه کرده با قلمش!...». ببین چه‌طور احمقانه در این جمع نشسته‌ای و نمی‌توانی بروی به اتاقت، در را پشت سرت ببندی، در تنهایی خودت غرق شوی، یک صفحه شعرِ خودجوش از دلت بیرون بیاوری و بریزی روی کاغذ و کیف دنیا را ببری!...»

اما چه باید می‌کردی؟ وقتی چاره‌ای نداشتی و باید به این بی‌چارگی تن می‌دادی و مجبور بودی در میان آن جمعِ بیهوده‌گو بنشینی و محترمانه خودخوری کنی، آن‌هم جوری که کسی بویی نبرد.

خلاصه این‌که می‌خواهم بگویم همین بی‌چارگی‌ها باعث شد به دنبال چاره‌ای تازه باشم برای خودم. و چه چاره‌ای بهتر از این‌که تنها زندگی کنم.

تنها که شدم، دیگر در پوست خودم نمی‌گنجیدم و احساس می‌کردم چه‌قدر خوش‌بخت شده‌ام. چه‌قدر خوش‌بختم که از این به بعد فقط به تماس آن‌هایی که خودم دلم می‌خواهد جواب می‌دهم. و چه‌قدر خوب است که این‌روزها به یُمن مدرن شدنِ زمانه، می‌توانی قبل از برداشتن گوشی، کسی را که زنگ تلفنَت را به صدا درآورده بشناسی و اگر نخواستی جوابش را ندهی! و می‌توانی به لطفِ وجودِ دربازکن‌های تصویری، بی‌دغدغه، کسی را که پشت درِ ورودیِ ساختمان ایستاده و زنگ درِ خانه‌ات را به صدا درآورده ببینی و اگر نخواستی، در را به رویش باز نکنی. نعمتی که فعلاً من این‌جا، در این خانه، از آن بی‌بهره‌ام.

در ضمن، این چشمی‌ها هم که روی درِ ورودی آپارتمان می‌زنند خیلی خوب است؛ چون اگر درِ ورودی ساختمان باز باشد و کسی بیاید داخل و یک‌دفعه زنگ درِ آپارتمانت را بزند، می‌توانی فقط با یک چشمت او را بشناسی و اگر نخواستی در را به رویش باز نکنی!

من می‌میرم برای این قبیل ساخته‌های بشری، که به آدم کمک می‌کنند تا از شرّ مزاحمت دیگران در امان باشد. حالا این دیگران که می‌گویم، ممکن است غریبه باشند یا آشنا؛ فامیل باشند یا همسایه؛ فرقی نمی‌کند، به نظر من هر کسی که آسایش و آرامشِ تنهایی آدم را به هم بزند، مزاحم است. مثل این آقای براتی همسایهٔ طبقهٔ دوم که لقبِ اصلی‌اش کلانتر محله است و به تازگی عنوان مدیریت ساختمان را هم از آنِ خودش کرده تا بتواند همیشه وقت‌وُبی‌وقت به هر بهانه‌ای بیاید دم درِخانهٔ آدم که مثلا قبض‌های رسیده را بدهد یا پول شارژ را بگیرد و یا به هزار وُ یک بهانهٔ دیگر، آدم را از کار وُ زندگی‌اش بیندازد و – یک‌لنگه‌پا – دمِ‌در نگه دارد، و هی حرف بزند و حرف بزند و حرف بزند!... از جیک‌وُپوک همهٔ همسایه‌ها هم خبر دارد که چه‌کاره‌اند و چند بچه دارند و بچه‌هایشان چندساله‌اند و در چه رشته‌هایی درس می‌خوانند. دم‌به‌دقیقه هم در پارکینگِ ساختمان، جلسه می‌گذارد و همه را خبر می‌کند که جمع شوید تا به مشکلات ساختمان رسیدگی کنیم.

من بیشتر وقت‌ها در را به روی این مزاحم همیشگی باز نمی‌کنم؛ اما او که آمار همه را دارد و می‌داند در هر زمان چه‌کسی خانه هست و چه‌کسی نیست، آنقدر زنگ می‌زند و به در می‌کوبد تا مرا از رو ببرد، ولی من هم با این که از صدای مکرّر زنگ و به در کوبیدن او کلافه می‌شوم، سِرتِق تر از او هستم و در را باز نمی‌کنم تا خودش از رو برود و اگر قبضی، چیزی آورده تا به بهانهٔ آن مُخم را کار بگیرد، به ناچار آن را از لای‌در بیندازد تو و گورش را گم کند، برود!... اما وقتی بعداً کمین می‌کند و مرا جلوی در، یا میان راه‌پله‌ها خِفت می‌کند، می‌گوید فلان موقع آمدم زنگتان را زدم و چون شما در را باز نکردید، فلان قبض را از لای در انداختم داخل!... و جوری با تاکید می‌گوید؛ «چون شما در را باز نکردید!» که یعنی؛ «من می‌دانم تُویِ ذلیل مرده، آن‌موقع خانه بوده‌ای و در را باز نکرده‌ای.» و من‌هم بدون این‌که تلاشی بکنم تا مثلا به او بقبولانم که آن‌موقع خانه نبوده‌ام، با بی‌خیالی از او تشکر می‌کنم و راهم را می‌کشم، می‌روم؛ و جوری‌هم خداحافظی‌ام را به تشکرم می‌چسبانم که یعنی عجله دارم و باید زودتر بروم!...


نظرات کاربران

نگین
۱۴۰۲/۰۴/۳۱

خیلی خوب بود. پیشنهاد میکنم حتما بخونید.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

حجم

۱۰۴٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۴۰ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان