کتاب کابوس
معرفی کتاب کابوس
محمد معلایه جادری در کتاب کابوس از خاطرات یک آدم خیالاتی نوشته است. داستان با واگویههای جوان فقیری که از شدت گرسنگی در حال ضعف است شروع میشود و اتفاقات عجیبی برایش رخ میدهد.
دربارهی کتاب کابوس
کابوس دربارهی مرد جوانی است که به شدت فقیر است. هیچ پولی ندارد. چند روزی است هیچ نخورده و از گرسنگی ضعف دارد. او تصمیم گرفته است که برای اینکه شکمش را سیر کند، سراغ مرد نزولخواری برود که در محلهشان زندگی میکند و از او پول بگیرد. هرچند به خوبی میداند که این کار به قیمت بدبختی او تمام میشود ولی راه دیگری ندارد. در همین افکار است که ناگهان در اتاقش را میزنند و پیرمردی وارد میشود و از او تقاضای پول میکند ...
کتاب کابوس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستانهای نویسندگان فارسیزبان لذت میبرید، کتاب کابوس را بخوانید.
بخشی از کتاب کابوس
چند روز میشود که به درستی چیزی نخوردهام و بدنم بشدت ضعیف شده است. افکارم پریشان است و مدام کابوس میبینم... فکر میکنم به خاطر گرسنگی باشد... گرسنگی نه فقط جسمم، بلکه روحم را هم شکنجه میدهد... کابوس، کابوس، کابوس... نمیدانم شاید در بیداری هم کابوس میبینم... هر چند زندگی در چنین شرایطی جز کابوسی ترسناک چه میتواند باشد؟ ... باید فکر کنم... باید از این کابوس رهایی پیدا کنم... باید پولی بدست بیاورم تا بتوانم خودم را سیر کنم... عجیب است که با سیر کردن شکمم از این کابوسها رهایی پیدا میکنم!... دیگر رنجی ندارم!... باور کنید همه چیز را امتحان کردهام... کاغذ، تراشه چوب، مانده غذای همسایهها... البته مانده غذای همسایهها از بقیه چیزها خیلی بهتر است... به خصوص از تراشه چوب... اما یک بدی دارد که باید ته ماندهها را از اشغالها بیرون بیاورم... اما دیگر نمیتوانم تحمل کنم باید یک غذای درست و حسابی بخورم... باید پول بدست بیاورم... اما از کجا؟ ... هیچ کاری ندارم! ... باید قرض بگیرم... از چه کسی؟ ... بله!... مدتی است در شهر ما پیرمردی پیدا شده که تمام همسایههای ساختمان و شاید تمام مردم شهر از او پول نزول میگیرند و موجب تباهی خود میشنوند... من هم باید همین کار را بکنم... چاره دیگری ندارم!... باور کنید بشدت گرسنه هستم... تباه شدن از گرسنگی مردن خیلی بهتر است...
صبح وقتی از روی نیمکتی که روی ان دراز کشیده بودم بلند شدم تا به دیدن نزولخوار پیر بروم. با دو قدم خودم را به در اتاقم رساندم... اتاقم انقدر کوچک است که به راحتی در آن خفه میشوم!... وقتی که در اتاقم را باز کردم، مرد علیل، همسایهام را دیدم که پشت در اتاقم ایستاده و نگاهش به زمین بود. انگار فکری سخت ذهن او را به خود مشغول کرده بود. به عصای چوبیش تکیه داده و موهای بلند و کثیفش روی صورتش ریخته بود. نمیدانم چه مدت پشت در اتاقم ایستاده بود؟ اما از دیدن او بشدت ترسیدم. نمیدانم این ترس از چه بابت بود. اما باور کنید از دیدن او بسیار ترسیدم. شاید به این خاطر بود که تا به حال کسی به دیدنم نیآمده و من همیشه تنها بودم... مرد علیل وقتی بعد از مدتی که در فکر فرو رفته بود متوجهام شد. از دیدنم بسیار خجالت کشید و حتی تصمیم داشت برود. اما به یکباره نظرش عوض شد و با شرمساری گفت:
آه آقای جوان فکر میکنم داشتید بیرون میرفتید... من مزاحم شما نمیشوم... شاید وقت دیگری به دیدن شما آمدم...
چون کنجکاو شده بودم بدانم مرد علیل با من چه کاری دارد. جلوی او را گرفتم و گفتم: خواهش میکنم بمانید... فکر میکنم شما با من کاری داشتید؟
او که انگار از این پیشامد خوشحال شده بود. ایستاد و گفت: بله با شما کاری داشتم... اما اجازه بدهید به اتاقتان بیایم... بالا آمدن از این پلهها سخت مرا خسته کرده است...
بعد بدون اینکه من اجازه داده باشم. وارد اتاقم شد و روی تنها صندلی که در اتاق داشتم، نشست. چون از شدت ضعف بیش از این نمیتوانستم سرپا بایستم، روی نیمکتم نشستم تا بتوانم به راحتی به حرفهای مرد علیل گوش بدهم.
حجم
۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰ صفحه
حجم
۳۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۴۰ صفحه