کتاب شیخ شنگر
معرفی کتاب شیخ شنگر
شیخ شنگر مجموعه داستان کوتاهی از نویسندههای منتخب جایزه ادبی لیراو است که به کوشش حمیدرضا اکبری شروه منتشر شده است.
جایزهٔ لیراو، جایزهای است کاملاً مستقل، که هدفش فراهم کردن زمینه مناسب برای معرفی آثار نویسندگان جوان، در عرصهٔ ادبیات داستانی است تا شاید هم گامی مثبت و مؤثر در حوزهٔ ادبیات داستانی برداشته باشد و هم، راهی را برای معرفی نویسندگان جوان و جذب نسل جوان علاقهمند به نویسندگی فراهم کند.
داستانهای کتاب در دو بخش گنجانده شدهاند. بخش اول چهار داستان و بخش دوم شش داستان دارد.
خواندن کتاب شیخ شنگر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به داستان کوتاه فارسی مخاطبان اصلی این کتاب اند.
بخشی از کتاب شیخ شنگر
چشمانش را خواب داشت میبرد و ماه وسط آسمان خودنمایی میکرد. شب هم سکوت نداشت. سمت سنگرش را گرفتم و راه افتادم. صدای تیر و شلیک تانکها، شب را از سکوت انداخته بود. دلم برایش میسوخت، باید خبرش میدادم که برایش نوبت گرفتهاند. میدانستم چه عذابی میکشد. او بارها گفته بود و کسی از حرفهایش سر درنمیآورد. من میفهمیدم چه میگوید. امشب نوبت کمینش بود. سنگر فرماندهی را دور زدم و پیچیدم سمت سنگرش. میدانستم حواسش به کمین نیست.
«ها علوان خویه! تو بدنم میلولن، دارن خفم میکنن ولک!»
تمام بدنش میلرزید وقتی برایم واگو میکرد. باورش داشتم. برای فرماندهٔ محور تعریف که کرد، همه به حرفهایش میخندیدند.
«قربان خین کهره میخوام! خوبم میکنه!»
سینهخیز وارد کمین شدم. میدانست هر وقت در خلوت پاس میداد من سراغش میرفتم.
«خضیر دمت گرم! مثل اینکه اومدم چولان شکار گراز!»
ستارهها در چادر شب آسمان چشمک میزدند. نگاهش کردم و ریز خندیدیم. سیمینوفش را بغل زده بود.
«علوان کوکا برات نوبت گرفتنها دو پسین دیگه! خیالت تخت میری خودمم جات میوایسوم!»
نفس عمیقی کشید. هوا را بوی گندی پوشاند. میدانستم حال خودش نیست. شرجی روی تنمان شره میزد.
«کوکا نگا تنم جوش زده! تاول زدم خضیر!»
مادرش در آخرین مرخصیای که باهم رفته بودیم گفته بود:
«اولادمو دست میدوم خضیر! تو همون بیابوناتون زار ده به جونش!»
خیلی قسمم داد، تمام حواسم جمعش باشد. تا نوبتش که رسید با خودم یا تنهایی واگردد جزیره برای خیزانیاش و شیخ شنگرش را زیر کنند. تمام آبادی میدانست شیخ شنگر توی وجودش میلولد و روحش را میخورد.
تاولهای روی بدنش را که نشانم داد حالم را گرفت. میخواستم بالا بیاورم.
«آقای فرمانده عامو! شبا یه بره سیا سمبو میاد از خواب میپرونوم. مونم وهچیره میزونم.»
جناب سروان از حرفهایش چیزی سردر نمیآورد. در جوابش میخندید و میگفت:
«خبه! اگه یه بار دیگه اومد خبر کن تا سرشو ببریم برا سربازا یه کباب حسابی درس کنیم.»
و بعد روانهٔ بازداشتگاه صحراییاش کرده بود و پشت سر علوان ادامه میداد:
«بچه قرتی! میخواد سر منو شیره بماله. یه مشت چرت سر هم میکنه برام خر نفله!»
****
فردا دو پسینگاهی که پدرش خبرش را داده بود رو به تمامی بود و او باید میرفت. یاد حرف پدر علوان افتادم، صورت آفتابسوخته و پرچینش را در هم کرده بود تا بگوید:
«خضیر به خدا با خواهش بابازار لنگه نوبتم داده تا بیاد جزیره، به جد بوات بیاریش برا خیزانیشها! بچهم هلاک نشه!»
پدر علوان فکر میکرد چون ارشد گردان محور شدهام همه چیز دست خودم است.
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
نظرات کاربران
کمی راچع به واژگان محلی توضیح بدیم تا روانتر بشه