کتاب #با-طُ
معرفی کتاب #با-طُ
#با-طُ داستانی نوشته محمدعلی جعفری رمانی درباره زندگی یک مدافع حرم از بان همسرش است
او در این رمان زا زندگی شخصاش و این که چطور دچار تحول شد و با مردی ازدواج کرد که زندگیاش را زیر و رو کرد میگوید.
خواندن کتاب #با-طُ را به چه کسانی یپشنهاد میکنیم
علاقهمندان به ادبیات داستانی با موضوضع جنگ و دفاع مقدس
بخشی از کتاب #با-طُ
گذشت تا غروب شلمچه. به دوستانم گفتم: «میخوام تنها باشم.» تنها، قدمزنان اطراف را نگاه میکردم. پسری دیدم با موهای فشن و شلوار فاقکوتاه و تیشرت تنگ. سرخوشانه میخندید. برای خودش میپلکید. گفتم: «پس این آدمها هم اینجا پیدا میشن... مثل تو...» باز حاجحسین یکتا آمد صحبت کرد. من که روی خاکیبودن چادر و شلوار و کفشم حساس بودم نشستم روی زمین. آرامآرام با انگشتم روی خاکها بازی میکردم. باز حاجحسین یکتا آمد. باز با جملهای بهم تلنگر زد: «بچهها! شهدا آخر تیپولوژی بودن! یه تیپی زدن که خدا نگاهشون کرد!... بگردید یه رفیق خدایی پیدا کنید، یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه، دستمونو بگیره! بذارید رنگینکمون هفترنگ خدایی تو دلتون تجلی کنه، نه این عشقای الکی...نه این رنگای الکی که با یه آب بارون پاک میشه میره.... رنگ خدایی به دلاتون بزنید... یهتیپ و یهدست بشید مثل شهدا...»
او صحبت میکرد. من اشک میریختم. خاطرات شهدا را میگفت. من اشک میریختم. روضه میخواند. من اشک میریختم. از شدت گریه حالم بد شد. نمیتوانستم از جایم بلند شوم ولی از درون آرام بودم. هندزفری را گذاشتم توی گوشم. باز همان مداحی میثم مطیعی. فکر میکردم اینجا خون چند شهید ریخته شده که من پا میگذارم روی آنها. کفشم را درآوردم. آرزو میکردم ای کاش الان تمام میکردم. خلوتم طول کشید. تابوتوان ایستادن نداشتم. بهزور سر پا ایستادم. موقع برگشت دیدم کنار خورشیدیها پسری نشسته و کمرش پیداست. از موهای فشنش فهمیدم همانی است که موقع رفتن دیدمش. خودش را میزد. هقهق میکرد: «خدا منو ببخش... شرمندهام... غلط کردم... نفهمیدم...»
میباریدم و میگفتم: «شهدا به اونم نظر کردن... کاش همین حسوحال براش بمونه... کاش برا منم بمونه... کاش زودگذر نباشه... کاش تموم نشه...»
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۵۲ صفحه