
کتاب از تبار حبیب
معرفی کتاب از تبار حبیب
از تبار حبیب خاطراتی از زندگی شهید نورالله علوی از شهدای اصناف و بازار شهرکرد به قلم آمنه فرخی است.
شهید حاج نورالله علوی در سال ۱۳۰۴ در روستای اشکفتک؛ از توابع شهرستان شهرکرد به دنیا آمد و در خانوادهای پاک و متدین رشد یافت. در سال ۱۳۳۱ با نرگس تاجالدین ازدواج کرد. در سال ۱۳۳۸ از اشکفتک به شهرکرد آمد و در آنجا سکنی گزید و به کسبوکار در بازار شهرکرد پرداخت. وی در سال ۶۱ عازم جبهه شد، ولی موفق به حضور در خط مقدم نگردید. بالاخره با عشق به جبهه در بهمنماه ۶۲ بنا به فرمان رهبر که خواستار شرکت همهٔ اقشار پیر و جوان و بازاری و... شده بود، آگاهانه مسیر خویش را انتخاب کرد و عازم جبهههای نور علیه ظلمت و خط مقدم گردید و در تاریخ ۶۲/۱۲/۱۶ در جزیرهٔ مجنون از ناحیه سر زخمی شد و در شب عید ۶۲/۱۲/۲۹ در شهر مشهد، در جوار حضرت رضا (ع) که آرزومند دیدارش بود، شهد شیرین شهادت را نوشید و چون کبوتران سبکبال حرم، بهسوی معشوق و محبوب خویش پرواز کرد و به لقاءلله پیوست.
خواندن کتاب از تبار حبیب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
علاقهمندان به ادبیات پایداری، دفاع مقدس و سرگذشتنامههای شهدا از خواندن این اثر لذت خواهند برد.
جملاتی از کتاب از تبار حبیب
سال ۱۳۳۲ بود؛ زمان انقلاب مصدق. هر دو نفرمان مجرد بودیم. من رفتم خوزستان. افرادی بودند اهل مهدیه. کنتراتکار بودند. رفتم پیش آنها برای کار. نورالله وقتی فهمید، برایم نامه نوشت که؛ فلانی من دیگر از این کار عاجز شدم. صلاح میدانی من هم بیایم آنجا کار کنم؟
گفتم: بیا.
ماه مبارک رمضان بود. روزههایش را گرفت و روز عید حرکت کرد، آمد خوزستان.
دو، سه ماه کار کردیم. کارگری توی معدن گچ، پای گردنهٔ آغاجاری. بیلکاری میکردیم. شبها هم توی چادر میخوابیدیم.
یک روز گفتم: نورالله انگار بکوببکوب تظاهراته.
گفت: «تظاهرات چیه؟»
گفتم: نمیدونم. تو شهر اینجوری میگفتن.
ده، بیست روز بعد دیدیم که راهپیمایی راه افتاده است.
راهپیمایی به پیشنهاد آقای دکتر مصدق برای ملی شدن صنعت نفت بود.
رفتیم آبادان دیدیم اینقدر شلوغ است که حساب ندارد.
تو آبادان با همشهریهایمان منزل گرفته بودیم. وقتی دیدم خیلی شلوغ است، گفتم: نورالله بیا بریم آغاجاری، توی همان چادر گِلی راحت بخوابیم و درش رو هم ببندیم.
گفت: «باشه بریم.»
برگشتیم آغاجاری.
رییسمان مستر مور انگلیسی بود. به نورالله میگفت؛ نور، به من هم میگفت؛ اشرف. یک روز به نورالله گفت: «نور! تو صبح که میری برای کمپانی کار میکنی. وقت استراحت هم که میشه، نماز میخونی. چه خبرته، پس تو خستگی نداری؟ یا برای کمپانی کار میکنی یا برای خدا! خسته نمیشی؟!»
نورالله گفت: «من همینکه میگم الله، خستگیام درمیاد. اصلاً نمیفهمم خستگی چی هست.»
وقت غذا و استراحت که میشد، من چای درست میکردم و نورالله نماز میخواند. بعد او میآمد غذا درست میکرد، من نماز میخواندم.
مستر میگفت: «شما همش میگید الله. پس کی برای خودتون کار میکنید؟»
نورالله میگفت: «همین برای خودمونه دیگه.»
کمپانی یک چادر به ما داده بود، خیلی کثیف بود. وقتی داغ میشد، بوی بدی میداد. یک گونی میانداختیم روی خودمان و میخوابیدیم. وقتی نورالله این حرفها را به مستر مور گفت، مستر رفت یک بخاری نفتی و دوتا زیلو آورد توی چادر ما. نفری یک ملحفه هم داد. گفت: «اینها برای شماست؟»
حجم
۶۶۱٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
حجم
۶۶۱٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۵۸ صفحه
نظرات کاربران
با خوندن این کتاب ،الان فهمیدم ک شهادت برای کسی ک درست زندگی کنه مثل این شهید بزرگوار، شهید عزیز الله علوی