دانلود و خرید کتاب قربانی مهری یاری کرمانی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب قربانی

کتاب قربانی

انتشارات:اندیشه معاصر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب قربانی

کتاب قربانی نوشته مهری یاری کرمانی روایت زندگی‌ای متفاوت است. آدم‌هایی که کنار هم تجربه‌ای عجیب را پشت سر می‌گذرانند. تجربه‌ای که خواننده به‌طور عادی فرصت تجربه‌ی آن را ندارند و خواندن این کتاب می‌توانند به دنیای تازه‌ای سر بزنند.

خواندن کتاب قربانی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب قربانی 

آرام و بی صدا از کنار مادرم عبورکردم، وارد حیاط شدم، پای شیر آب نشستم، آب را باز کردم. از مادربزرگم شنیده بودم که مرور خواب کنار آب روان خوب است، آن‌چه را که در خواب دیده بودم، یک‌بار دیگر در ذهنم مرور کردم. تصویر روشنی از سارا و شاباز را در مقابل دیدگانم دیدم، شاباز این طرف و سارا آن طرف رودخانه نزدیک یکی از باغ‌های خودشان ایستاده بودند.

درخت چنار بلندی که باد برگ‌های آن را به رقص وا می‌داشت بر شاباز و سارا سایه افکنده و آن‌ها را از دید خزان مخفی نگه داشته بود.

شاباز دست‌هایش را به سمت سارا دراز کرده و اصرار داشت هر طور که شده او را با خود ببرد، اصرارهای پی در پی او موجب شد سارا یک‌بار دیگر به اطرافش نگاه کند و تسلیم خواسته‌های او شود.

دامن بلند لباس محلّی‌اش را در دست‌هایش مچاله کرد و با دست دیگرش دمپای شلوارش را گرفت و قدم در آب رودخانه نهاد. (باد شدیدی موهای سارا را پریشان کرده و آب تا نزدیکی زانوهایش را گرفته بود.) به سختی پاهایش را جابه‌جا می‌کرد. باد شدّت گرفت و روسری سارا را با خود برد. من که دورتر از آن‌ها ایستاده بودم با تلاش بسیار روسری را گرفتم.

سارا در وسط آب مانده و مُردّد بود که به دنبال روسریش برود و یا عرض رودخانه را طی کند؟ از دور صدایش زدم، سارا روسریت این‌جاست، گرفتمش؛ می‌خواستم خودم را به او برسانم که هر دو ناپدید شدند. هنوز در این فکر و خیال بودم که باصدای مادرم به خود آمدم.

«تو کجایی؟ صدای زنگ ساعت اتاقت یه کوچه اون ورتر هم می‌رود.»

با عجله شیر آب را بستم و بالا رفتم، و بعد از خوردن صبحانه لباس پوشیده و آماده شدم.

اوّلین روزی بود که در دبستان دخترانهٔ حضرت رقیه باید شروع به تدریس می‌کردم. با صدای بفرمایید رانندهٔ آژانس از ماشین پیاده شدم و نگاهی به تابلوی آبی رنگی که بر سردر مدرسه نصب شده بود انداختم، و به سمت اولیایی که برای بدرقهٔ فرزندانشان در بیرون از مدرسه جمع شده بودند رفتم، آن‌ها را کنار زده داخل شدم. بچّه‌ها در صف‌های طولانی منظّمی ایستاده و صدای تلاوت قرآن توسّط یکی از دانش‌آموزان همه را به سکوت وا داشته بود، با دیدن من خانم مدیر از پلّه‌ها پایین آمد و پس از خوش آمدگویی به اتّفاق وارد دفتر مدرسه شدیم. او بلافاصله شروع به صحبت کرد

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۸۸ صفحه