دانلود رایگان کتاب خیابان سرندی سیلوینا اوکامپو ترجمه مهسا طاهری

معرفی کتاب خیابان سرندی

سیلوینا اوکامپو، شاعر و نویسنده‌ی آرژانتینی قرن بیستم بود. او با نخستین مجموعه داستانش با عنوان «سفر فراموش شده» در سال ۱۹۳۷ به عرصه ادبی بوئنوس آیرس پا گذاشت سپس رمان «سفر خیالی» را با کمک بورخس به رشته تحریر درآورد و کتاب‌های شعر و مجموعه داستان‌های کوتاه زیادی را به چاپ رساند. مجموعه داستان‌های کوتاه «صورت‌های پابرجای آنان» به زبان انگلیسی در سال ۲۰۱۵ از سوی نشر NYRB Classics روانه بازار شد. بخشی از این داستان کوتاه: «در آن بعد ازظهرهای سرد و سوزان وقتی دختر بودم، می فرستادنم پی خرید برنج، شکر و نمک. آخرین پرتوهای زرد خورشید، نور زرد کم رمقی که همین حالا هم می بینم، درختان خیابان سرندی را مثل شالی می پوشاند. برگ هایی که از پرچین سرراه کنده بودم، توی دستم له می شدند. بعد باورم شد حامل پیام اسرار آمیزی هستم، در پس برگی که در گرمای دستم مچاله شده و بوی چمن تابستانی می داد، اتفاقی در شرف وقوع بود. در بین راه از خانه مان تا مغازه، سر و کله مردی پیدا شد. همیشه پیراهن بی آستین می پوشید، برایم سوت می زد و در پی پاهای برهنه ام، شاخه درخت بید به دست که پشه ها را می پراکند، راه می افتاد. آن مرد مال یکی از آن خانه ها بود»
شهریار
۱۳۹۸/۰۵/۲۵

خب اقا مگه مجبورید یه کتابی رو بذارید که اینقدر متنش بد و گنگه ………… اینجوری ذهنیت ادمو به این دسته از کتابای ۵-۱۰ دقیقه خراب میکنید 😑😑😑

zahrratta
۱۳۹۷/۱۰/۱۹

چرا این داستانها ی کوتاه اینجوری هستن؟ آدم هیچی نمیفهمه. نقد کتاب خوبه ولی برای فهم بهترش نه اینکه اصلا هیچی بفهمی و مجبور بشی بری نقدشو بخونی اگه البته وجود داشته باشه.

بلاتریکس لسترنج
۱۳۹۷/۱۰/۲۵

کسی این داستان رو فهمید واسه منم توضیح بده؟

Mina Rezapour
۱۴۰۰/۱۱/۰۵

بنظرم باید مشکل از ترجمه باشه خیلی گنگ و بی معنی بود در کل

Lea
۱۳۹۹/۱۲/۲۸

خیلی خیلی گنگ و بی‌سر و ته. اصلاً خوندن‌ش رو توصیه نمی‌کنم.

fatemeh
۱۳۹۹/۰۶/۲۸

داستان پردازی کتاب اصلا جالب نبود ، درواقع اصلا شبیه داستان نبود بیشتر به دلنوشته میموند تا داستان . خیلی هم بی سر و ته . خوندنش رو به کسی توصیه نمیکنم

mina.arefi
۱۳۹۹/۰۵/۲۶

حیف داستانهای این نویسنده که اینقد بد ترجمه شده. زمانبندی جملات حتی مشکل داره. چرا کتاب بی کیفیت میگذارید؟

نیلوفر
۱۳۹۸/۰۵/۱۲

خوشم نیومد. جالب نبود 👎

لیموترش
۱۳۹۷/۱۰/۲۷

چی شد؟

FRAZ
۱۴۰۰/۱۰/۲۶

داغون

پنجره‌ها را بستم، چشم‌ها را روی هم گذاشتم و رنگ‌ها جلوی چشمم رقصیدند. آبی، سبز، قرمز، زرد، ارغوانی، سفید، سفید. حباب‌های سفید، آبی. مرگ شبیه این رنگ‌هاست وقتی مرا از حصار کوچک دستانم بیرون می‌کشد.
Anita Moghaddam💙💙
هیچ خاطره‌ای از غروب‌ها ندارم، شب‌های پائیزی در یادم مانده که حال و هوایشان را از دست داده‌اند. آنقدری که بقیه شب‌ها را هم تحت تاثیر قرار داده. باغ‌ها و خانه‌ها گویی پیاده قدم برمی‌دارند، حشرات نامرئی در نسیم شناورند و ذرات سفید برف و غبار نشسته‌اند روی مبل‌های چوبی تیره رنگ. فقط فقیرترین خانه‌ها در وداع زمستان کوتاهی و غفلت می‌کنند. در آن بعد از ظهرهای سرد و سوزان وقتی دختر بودم، می‌فرستادنم پی خرید برنج، شکر و نمک. آخرین پرتوهای زرد خورشید، نور زرد کم‌رمقی که همین حالا هم می‌بینم، درختان خیابان سرندی را مثل شالی می‌پوشاند. برگ‌هایی که از پرچین سرراه کنده بودم، توی دستم له می‌شدند. بعد باورم شد حامل پیام اسرارآمیزی هستم، در پس برگی که در گرمای دستم مچاله شده و بوی چمن تابستانی می‌داد، اتفاقی در شرف وقوع بود. در بین راه از خانه‌مان تا مغازه، سر و کله مردی پیدا شد. همیشه پیراهن بی‌آستین می‌پوشید، برایم سوت می‌زد و در پی پاهای برهنه‌ام، شاخه درخت بید به دست که پشه‌ها را می‌پراکند، راه می‌افتاد. آن مرد مال یکی از آن خانه‌ها بود، همیشه آنجا ایستاده مثل در ورودی آهنی یا پلکان. هراز چند گاهی مسیر طولانی دیگری را پیش می‌گرفتم که از لبه رودخانه بود. اما آب‌های بالا آمده مانع گذرم می‌شد و مجبور بودم تا راه مستقیم را بگیرم و بروم.
Anita Moghaddam💙💙

حجم

۷٫۷ کیلوبایت

حجم

۷٫۷ کیلوبایت

قیمت:
رایگان