
کتاب درس امروز
معرفی کتاب درس امروز
کتاب درس امروز نوشتهٔ مهدیه فرجی است. نشر سنجاق این نمایشنامه را بهصورت الکترونیک منتشر کرده است. نسخهٔ الکترونیکی این کتاب را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب درس امروز
کتاب درس امروز یک نمایشنامهٔ فارسی نوشتهٔ مهدیه فرجی است. «حسین»، «محسن»، «اکرم» و «لیلا» نام برخی از شخصیتهای این متن نمایشی است. نشر سنجاق زیرمجموعهٔ «طاقچه» برای ناشر- مؤلفان است. نشر سنجاق از صفر تا صد انتشار کتاب کنار مؤلفان و مترجمان است و آنها را با ارائهٔ باکیفیت تمام خدمات لازم، پشتیبانی و همراهی میکند. این نشر سفارش انتشار کتاب و اثر در هر حوزهای (داستان و رمان، کتابهای علمی، کتاب شعر، تبدیل پایاننامه به کتاب و…) را میپذیرد. کتابها با این انتشارات، منتشر میشوند، میتوانند بهدست میلیونها مخاطب برسند و نویسنده میتواند با فروش کتابش درآمدی ماهانه کسب کند. این انتشارات برای افرادی است که میخواهند کتاب جدیدی منتشر کنند و برای افرادی است که پیش از این، کتابی منتشر کردهاند و اکنون میخواهند نسخهٔ الکترونیکی آن را منتشر کنند.
خواندن کتاب درس امروز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ نمایشنامههای فارسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب درس امروز
«محسن: اونجارو امینیه داره میره سمت آموزشگاه.
حسین: امینی گیتار میزنه مگه؟
محسن: لابد دیگه. عه عه نسرین اومد.
حسین: نسرین؟
محسن: اسمشو گذاشتم نسرین تا بفهمم خودش چیه.
حسین: آها عه عه امینی و نسرین؟
محسن: وای حسین میر غضب شوهرشه حالا چیکار کنیم؟
حسین: داداش بیخیال شیم دیگه.
محسن: بیا دنبالم.
محسن و حسین مخفیانه راه افتادند دنبال امینی و نامزدش. آن دو دست یکدیگر را گرفته بودند و راه می رفتند. حسین سعی میکرد تا محسن را منصرف کند. محسن هم میگفت من به ناموس مردم کاری ندارم ولی ایشون آق معلممونه، مام کنجکاویم خونش کجاس. خیلی خوشش آمده بود که دست آن دو در دست هم است. ناگهان این صحنهٔ رمانتیک تغییر کرد. امینی دست نامزدش را فشرد و کشید. دختر بیچاره کشیده میشد به دنبال امینی و پیچیدند در کوچهای. انگار دعوایشان شده بود. دخترک هیچ نمیگفت فقط امینی بود که داد میزد.محسن و حسین از دور میدیدند که دستهای امینی بالا و پایین میرود و یک چیزهایی میگوید. تحمل این خشم را نداشتند. امینی دست را بلند کرد و کوبید تو گوش نامزدش. دختر پرت شد روی زمین شاید برای اینکه کسی او را نبیند رفت و نامزدش را همانطور گذاشت.
محسن و حسین غیرتی شده بودند خیلی بدشان آمده بود. تا لحظاتی قبل میخواستند بیخیال دختر شوند اما وقتی کتک خوردن او را دیدند خود را موظف میدانستند که نجاتش دهند تا اسیر این میرغضب نباشد.
حسین: وای دیدی چیکار کرد، کاش میتونستم بزنمش.
محسن: حتما باید نجاتش بدیم.»
حجم
۱۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۲ صفحه
حجم
۱۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۲ صفحه
نظرات کاربران
خیلی مفید بود
قصه کوتاه و بانمکی بود☺️