
کتاب تو عاشق شدی
معرفی کتاب تو عاشق شدی
کتاب تو عاشق شدی نوشتهٔ جواد کلاته عربی و آزاده جهان احمدی است. انتشارات روایت ۲۷ بعثت این کتاب را منتشر کرده است.
درباره کتاب تو عاشق شدی
کتاب تو عاشق شدی روایتی مستند و جذاب از زندگی سردار صابری است که حاصل همکاری نویسندگان کلاته عربی و آزاده جهاناحمدی میباشد. این اثر که با ادبیاتی کاملاً واقعگرا و عاری از هرگونه تخیل نگاشته شده، مسیر زندگی این فرمانده را از دوران جوانی و مبارزات انقلابی تا حضور در جبهههای دفاع مقدس و پس از آن به تصویر میکشد. نقطه قوت کتاب، روایت دقیق و موشکافانه سردار صابری از خاطراتش است که با صداقتی کمنظیر بیان شده و فضایی از اعتماد و همدلی بین راوی و نویسندگان ایجاد کرده است. بخش قابل توجهی از کتاب به خاطرات ناب و خواندنی از عملیات مهم کربلای پنج اختصاص دارد که برای اولین بار در این اثر منتشر میشود. "تو عاشق شدی" نه تنها یک زندگینامه، بلکه پنجرهای به بخشی از تاریخ پرافتخار دفاع مقدس است که با نثری روان و جذاب، خواننده را تا آخرین صفحه با خود همراه میکند.
خواندن کتاب تو عاشق شدی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به تمام علاقهمندان تاریخ انقلاب و دفاع مقدس، به ویژه کسانی که به دنبال خاطرات دستاول و ناگفته از فرماندهان هستند، پیشنهاد میکنیم. پژوهشگران تاریخ شفاهی میتوانند از این اثر به عنوان منبعی معتبر برای مطالعات خود استفاده کنند. به جوانان جویای الگو که میخواهند با سبک زندگی و تفکر فرماندهان دفاع مقدس آشنا شوند، مطالعه این کتاب توصیه میشود. فعالان فرهنگی و مربیان پرورشی نیز میتوانند از روایتهای جذاب این کتاب برای انتقال ارزشهای ایثار و مقاومت بهره ببرند. همچنین، این اثر برای نظامیان و فرماندهانی که به دنبال آموختن از تجربیات عملیاتی گذشتگان هستند، کتابی بسیار مفید خواهد بود. "تو عاشق شدی" برای هر خوانندهای که میخواهد با نگاهی واقعبینانه به بخشی از تاریخ دفاع مقدس بنگرد، اثری خواندنی و تأملبرانگیز است.
بخشی از کتاب تو عاشق شدی
«به پیکم گفتم: «برو به آقارضا خبر بده که مهماتمون تموم شده و اینجا دیگه جای موندن نیست.» بعضی از دوروبریها که کنارم ایستاده بودند، چپچپ نگاهم کردند که چرا صابری این حرف را میزند! حدود ساعت نهونیم ده صبح بود. از بچهها پرسیدم: «چقدر مهمات داریم؟» گفت: «هفت گلولۀ آرپیجی و یک نوار صدتایی تیربار.» مهمات ما ته کشیده بود. تا حالا چند پاتک دشمن را دفع کرده بودیم و دیگر توانی برای ماندن در پشت دژ نداشتیم. به چشم یکی از بچهها ترکش خورده بود. آمد و در سنگر ما نشست. مهدی فاتحی، فرمانده دستهمان، ترکش خورده بود و داشت تمام میکرد. به جواد خراسانی گفتم تا دیر نشده او را با چند نفر به عقب بفرستد. توی آن شرایطی که هر لحظه یک خبر بد میرسید، یک لحظه توی خودم رفتم. با خودم گفتم: «خدایا! ما هیچی نداریم… هیییییچی نداریم… نه هلیکوپتر داریم، نه تانک داریم، نه آتش درست و حسابی. هیچی… هیچی…» یکدفعه حالم دگرگون شد. احساس کردم در این دریای آتش، هیچ یار و یاوری ندارم و به تمام معنا ناامید شدم. یاد پیامبر (ص) در جنگ بدر افتادم. پای منبر شنیده بودم که پیامبر (ص) در جریان جنگ بدر، محاسن مبارکش را روی زمین گذاشت و فرمود: «خدایا! اگر این جماعت شکست بخورند، تو دیگر عبادتکنندهای نداری!» از سنگر بیرون آمدم. سرم را گذاشتم روی خاک و سجده کردم. با خودم فکر کردم حالا که حالم دگرگون شده از خدا چه چیزی بخواهم. میدانستم لحظٔە مهمی است. چیزی که در این لحظه از خدا میخواستم خیلی اهمیت داشت.»
حجم
۱۰٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۱۰٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه