دانلود و خرید کتاب دیگر چیزی نفهمیدم ابوالفضل صوفی
تصویر جلد کتاب دیگر چیزی نفهمیدم

کتاب دیگر چیزی نفهمیدم

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب دیگر چیزی نفهمیدم

کتاب دیگر چیزی نفهمیدم نوشتهٔ ابوالفضل صوفی است. انتشارات متخصصان این کتاب را منتشر کرده است.

درباره کتاب دیگر چیزی نفهمیدم

کتاب دیگر چیزی نفهمیدم دربارهٔ سعید است. پسر نوجوانی‌ که روز و شب را در غم دوری برادرش به سرمی‌برد. سه ماه است که از برادرش خبر ندارد و این قضیه زندگی را بر او تلخ کرده تا اینکه روزی خبری از برادرش می‌رسد... نویسنده سعی کرده خواننده را با امید‌ها و نا‌امیدی‌های سعید همراه کند. بالا و پایین‌ها و فراز و فرود‌هایی که در داستان پیش می‌آید، خواننده را در حالت انتظار و در تعلیق قرار می‌دهد و روشن شدن موضوع را به تعویق می‌اندازد. گویی نویسنده خواننده را آزار می‌دهد و در عین حال خواننده از این آزار لذّت می‌برد.

درباره انتشارات متخصصان

انتشارات متخصصان با توجه به تخصص چندین ساله در صنعت چاپ و نشر کتاب و داشتن شناخت کامل و جامع از بازار، اقدام به چاپ بالغ بر ۵۰۰۰۰۰ جلد کتاب در رشته‌های ادبی شامل شعر و داستان و رمان، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و رشته‌های مهندسی کرده است. آغاز کار انتشارات متخصصان به سال های ۸۵-۸۶ برمی‌گردد و در طول این سال‌ها به واسطهٔ تجربه و شناخت پذیرای چاپ کتاب بیش از ۲۰۰۰ نویسنده بوده است.

خواندن کتاب دیگر چیزی نفهمیدم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دیگر چیزی نفهمیدم

«نگاه حسرت باری به ستاره انداختم و آشپزخانه را ترک کردم. از راهروی بین هال و آشپزخانه گذشتم.می‌خواستم بروم سر جایم بنشینم امّا جایم را گرفته بودند. دیگر جایی برای نشستن نبود. بر خلاف هال و آشپزخانه، راهرو خلوت بود. تصمیم گرفتم در راهرو بمانم که اگر ستاره از آشپزخانه بیرون آمد از فرصت استفاده کنم و کمی با او حرف بزنم. اوّل مرتضی رد شد؛ می خواست سینی چای را ببرد.بعد هم چند تا از زن های همسایه رد شدند. همه شان با تعجّب به من نگاه می‌کردند. نفر بعدی پدر ستاره بود.یک لحظه خشکم زد و ترسیدم، امّا بعد دیدم دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد و به خودم آمدم.به من گفت:

"سعیدجان بی زحمت یک لیوان آب برام بیار، من همین قرص‌ها رو بخورم.

_ چشم حتما شما برید بشینید من براتون آب می‌آرم.

به آشپزخانه رفتم و از مادرم یک لیوان آب خواستم. مادرم لیوانی به من داد و اشاره کرد که کلمن آب دارد.به سمت کلمن رفتم تا لیوان را آب کنم. ستاره داشت داخل قوری آب جوش می‌ریخت. خیلی به او نزدیک شده بودم. سرش را پایین انداخته بود که مثلاََ حواسش به من نیست. همان طور که به پر شدن لیوان نگاه می کردم، گفتم:

"بابات ازم خواسته براش آب ببرم."

سرش را بالا اورد و گفت:

"با منی!؟"

می خواستم بگویم نه پس، با عمه‌ام هستم؛امّا چون دیدم عمه‌ام هم آنجاست، گفتم:

"آره با خودتم."

ستاره با تعارف بسیار گفت:

"دستت درد نکنه. اگه زحمتت میشه بده به من خودم می برم."

با خودم گفتم:

"هنوز هم با من تو _ تو صحبت می کند؛چه حس خوبی!"

پیاز داغ تعارف را زیاد کردم و گفتم:

"نه بابا؛ خواهش می‌کنم.این چه حرفیه! انجام وظیفه است."

لبخندی زد و تشکر کرد.

لیوان پرشده بود؛ امّا من نمی‌خواستم آنجا را ترک کنم.ناگهان صدای پدر ستاره بلند شد:

"آقا سعید این لیوان آب ما چی شد!؟"»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۷۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۶۲ صفحه

حجم

۲۷۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۳

تعداد صفحه‌ها

۶۲ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
تومان