کتاب گرمای روز
معرفی کتاب گرمای روز
کتاب گرمای روز نوشتهٔ الیزابت بوین و ترجمهٔ آناهیتا مجاوری است. نشر نی این رمان معاصر انگلیسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب گرمای روز
کتاب گرمای روز برابر با یک رمان معاصر و انگلیسی است که به قلم نویسندهای ایرلندی - بریتانیایی نوشته شده است. در بخشی از این رمان میخوانید که ارواح بیشماری فوجفوج در روشناییِ روز در شهر حرکت میکردند. آنها هر چیز دیدنی، شنیدنی یا قابل ادراکی را با حواسی که از قید تن رها شده بود، درک میکردند؛ به این ترتیب از روز بهرهمند میشدند؛ همان روزی که وقتی زنده بودند انتظار رسیدنش را میکشیدند. داستان این رمان چیست؟ بخوانید تا بدانید. الیزابت بوئن این اثر را در ۱۷ فصل به رشتهٔ تحریر درآورده است.
خواندن کتاب گرمای روز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر انگلستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب گرمای روز
«وقتی کانی، خستهوکوفته، خودش را از پلهها بالا میکشید تا به طبقهٔ بالا برود و بخوابد، روزنامهها را پشت در خانهاش انداخته بود. یک روزنامه گزارشی کوتاه از تحقیق و بازجویی دربارهٔ مرگی مشکوک چاپ کرده بود، هر چند که دو روزنامهٔ دیگر هم مفصل از جنبههای دیگر ماجرا پرده برداشته بودند. لویی نام استلا را دید... دوباره نشانیاش را خواند، ناگهان چیزی به ذهنش رسید که طاقتش را طاق کرد و به اهمیت خیابانی که آن روز صبح در آن ایستاده بود پیبرد. برای لحظاتی از خودش میپرسید نکند فردی که سقوط کرده هریسون است و در روزنامه با اسم دیگری از او یادشده. از نظر لویی، سوءظن بیمارگونه و بیرحمی عریان و غرابتِ کاری که افسر نگونبخت مرتکب شده بود، آنطور که در روزنامه آمده بود، به رفتار هریسون شباهت داشت تا جایی که لویی تمام احساساتی را که مرگ هریسون در او برمیانگیخت تجربه کرد. باید در حق کسی که دستش از دنیا کوتاه بود شفقت به خرج میداد و همین باعث میشد آشفتگی هریسون و حالتجنونآمیز بیثمرش را موقع فکر کردن، در آن روز که تکوتنها در محوطهٔ اجرای موسیقی نشسته بود، به یاد بیاورد. دوباره روزنامه را به دست گرفت... نه، اما هریسون که زانویش آسیب ندیده بود! تمام مفاصلش نرم و یکنواخت خم و راست میشدند: به محض اینکه لویی فوراً در ذهنش هریسون را به زندگی برگرداند، فهمید این یکوری راه رفتنها، حرکات تند و سریع یا تنه زدنها جزئی جداییناپذیر از وجود هریسوناند. با اینحساب همانقدر که ممکن بود فردی مثل هریسون عاشق بشود، همانقدر هم ممکن بود بلنگد. لویی اصلاً نمیتوانست گامهای یکنواخت، نرم، حسابشده و بیتفاوت هریسون را، در آن غروبی که محوطهٔ اجرای موسیقی را ترک کردند، فراموش کند. حرکات یکنواختش که با کلهشقی عجین شده بودند میتوانستند اعصاب هر زنی را به هم بریزند. با همهٔ اینها، لویی باور نمیکرد بین مردی که آن شب سر میز نشسته بود و مردی که فردای آن شب از بام سقوط کرد ارتباطی وجود نداشته باشد. پس استلا هم چندان منزه و بیعیب و نقص نبود! با فهمیدن این موضوع چیزی در لویی فروکش کرد. حالا که استلا ثابت کرده بود هیچکس کاملاً منزه نیست دیگر لویی هم چندان دلش نمیخواست منزه باشد، حالا دیگر به دنبال تقوا و پاکدامنی نبود، چون ظاهراً این موضوع برای استلا هم چندان اهمیت نداشت. مشخص نبود که چرا لویی باید آمال و آرزوهای سرگردان خودش را به کسی گره بزند که تنها یک ساعت او را دیده بود. بههرحال باید عدهای وجود داشته باشند که مجذوب آمال و آرزوهای دیگران بشوند، درست همانطور که بعضی دیگر بر آرزوهای خودشان تمرکز میکنند. اصلاً داستان هریسون چه بود؟ لویی داشت موجودیت خودش را احساس میکرد. حالا به نظر لویی کسی که سقوط کرده بود، استلا بود. نقصانی که در دایرهٔ واژگانش وجود داشت روحش را از درون به تکاپو وا میداشت: چیزی را که نمیتوانست نامی برایش بگذارد مثل گردابی قدرتمند در لایههای زیرین روحش احساس میکرد. زار و الکن شده بود و دیگر الگویی برای پاک و منزه بودن نداشت، درست مثل قبل از آشنایی ناگهانیاش با دوست هریسون و آن زمان هم قادر نبود برای پاکی و تقوا چهرهای تصور کند. دو کلمه حول نام استلا پرسه میزدند: «منزه» و «محترم». در جستوجوی آنچه برای حرکت به سوی کمال و غلبه بر ترسش نیاز داشت پاکدامنی را بدون آنکه تعریف درست و دقیقی از آن داشته باشد، نقطهٔ مقابل روابط جنسی قرار داده بود، همان پاکدامنی که به نوعی برایش مایهٔ رنج و عذاب شده بود، و همین را مزیت والای آن به حساب میآورد.»
حجم
۴۲۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۴ صفحه
حجم
۴۲۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۴۱۴ صفحه