کتاب آوازهایی زیر سایه تمارا
معرفی کتاب آوازهایی زیر سایه تمارا
کتاب آوازهایی زیر سایه تمارا نوشتهٔ محمد عفیفی و ترجمهٔ معانی شعبانی است. نشر ثالث این رمان مصری را منتشر کرده است.
درباره کتاب آوازهایی زیر سایه تمارا
کتاب آوازهایی زیر سایه تمارا آخرین رمانی است که محمد عفیفی پیش از مرگ نگاشته است. محمد عفیفی در این رمان از دنیا اطرافش نوشته است؛ دنیایی که او درمیان آن است اما، حضورش حتی یک لحظه هم در جایگاه نویسنده احساس نمیشود. او داستان خود را طوری نگاشته که خواننده تبدیل شدن ریزترین جزئیات و عادیترین چیزها به چیزهایی غیرعادی را که به یک اثر هنری تبدیل شدهاند، میبیند. محمد عفیفی این اثر را با تکیه بر ظرافت و لطافت خاص خود و زبان و لحنی روان، ساده، سلیس و راحت تفسیرهایی علمی از پدیده های زندگی ارائه کرده و همزمان از تأملات فلسفی و هنر خود که همان پدیدههای زندگی را به سخره می گیرند،سخن گفته است. این اثر در ۲۲ فصل نگاشته شده که عنوان فصلهای آن عبارت است از «پروانهٔ سفید»، «امینه، حماده و ویدو»، «رینا، نخل و غازِ نر»، «افتضاحی در دنیای باغچهها»، «رسواییِ هدهد»، «کنار بخاری»، «مونی»، «درخت عجیب»، «ویدو آفتاب میگیرد نامهٔ حماده و سرگیجه»، «پسربچه بازی میکند»، «مونی و قورباغه»، «رینا و فرشتهٔ نگهبان»، «مرگ شحاته»، «امینه توی تخت و چای با طعم یاس»، «گربه و مارمولک»، «یاس روی فرش»، «آخوندک»، «مورچهها، مادرم و جمعه»، «مرگ ویدو»، «درخت کیست؟»، «سقوط بزرگ» و «پایان».
خواندن کتاب آوازهایی زیر سایه تمارا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی عرب و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آوازهایی زیر سایه تمارا
«صدایش جستجوگرانه بود، چون او هم از آنجا نمیتوانست مرا ببیند. با پرشی دیگر کاملاً رفت سمت انبار و پنهان شد. یاد روزی افتادم که باغوحش رفته بودم. روبروی قفس شیشهای بزرگی ایستادم، که در آن ماری بزرگ و غولآسا بود. در گوشهای از آن خانهٔ شیشهای مار دور خودش پیچیده بود، انگار طنابی باشد آویزان از یک لنج، طنابی که جاشوها روی اسکله رها کرده باشند که هر وقت خواستند آن را بالا بکشند. مار غرق خواب بود و در چشمان سیاه بازش بیگناهی کودکی شیرخوار که غذایش را خورده و حالا گرفته خوابیده، نمایان بود. اگر بیدار هم شد و گرسنه بود فقط لازم بود سرش را دراز کند سمت برکهای که در همان قفس بود. توی برکه قبیلهٔ بزرگی از قورباغهها در اندازههای متفاوت زندگی میکردند. قورباغهها با اینکه تمام آن مدت خطری تهدیدشان میکرد، با اطمینان و بیخیالی غریبی هرچه را در آب راکد پیدا میکردند میخوردند. مار بیدار شد و سرش را دراز کرد طرف برکه تا از آن چیزی برای خوردن انتخاب کند.
در یک لحظه، چشمان سیاه مار با چشمان وغزدهٔ قورباغه تلاقی کرد. نگاه قبل از خورده شدن یکی توسط دیگری. توی چشمان مار دنبال احساس نفرت از قورباغه گشتم که نبود. هیچ احساس گناهی هم نبود. توی چشمان قورباغه هم هیچ ترسی نبود یا حتی نشانی از گلهمندی.
داشتم به چشمان مار نگاه میکردم که به نظرم رسید دارد به قورباغه میگوید: «خواهرجان، واقعاً شرمندهام! شرمنده بابت آنچه قرار است اتفاق بیفتد! خودت هم خوب میدانی که این رسم زندگی است. برای اینکه من زنده بمانم تو باید بمیری. جز تو هم چیز دیگری روبرویم نیست که بخورم. ای کاش جای تو جلوی من موش چاقوچله یا خوک کوچولوی پرواری میگذاشتند. اما حالا که جز تو چیزی پیش رو ندارم چارهای جز خوردنت ندارم. فکر هم نمیکنم این ننگ را بین فکوفامیل برایم بپسندی که اولین ماری باشم که به خاطر اعتصاب غذایی و امتناع از خوردن قورباغه میمیرد. آن هم به خاطر التزاماتی اخلاقی.»
دوست داشتم جواب قورباغه را بشنوم. اما مار نامرد مهلتش نداد.»
حجم
۸۹۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه
حجم
۸۹۶٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۵ صفحه