کتاب مرد تنها و زن سحرآمیز
معرفی کتاب مرد تنها و زن سحرآمیز
کتاب مرد تنها و زن سحرآمیز نوشتهٔ علی ولایی است. انتشارات متخصصان این داستان بلند، معاصر و ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب مرد تنها و زن سحرآمیز
کتاب مرد تنها و زن سحرآمیز حاوی یک داستان بلند، معاصر و ایرانی است که یک راوی اولشخص دارد. این راوی در ابتدای اثر میگوید که چشمانش را باز کرد و از پنجرهٔ خانهاس که رو به خیابان بود، مرکز شهر را تماشا کرد. راکدبودن هوای داخلْ حس خفگی به او داد. پنجره را باز کرد. قبل از ورود هوای تازه به خانه، صدای شلوغی جمعیت به داخل وارد شد. ربعی از ساعت از روز باقی مانده بود. راوی میگوید که چراغ ماشینهای شهر، نورهای تابلوهای تبلیغاتی و راهنماها داشت واضحتر میشد و زرقوبرق وسایل داخل مغازهها با روشنکردن لامپهای سفید و پرنور دوچندان میشد. او چندین نفس عمیق کشید. این راوی کیست؟ داستان چیست؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب مرد تنها و زن سحرآمیز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مرد تنها و زن سحرآمیز
«وارد اتاق که شدم، خاک روی وسایل رو گرفته بود. هرچیزی رو تکون میدادم، سوسک و عنکبوت و... دوروبرش بود؛ انگار برای ۱۰۰ سال پیش بود.
این پیرمرد آدم عجیبیه، مگه چن سالشه؟! هرچی که لازم داشتم و به نظرم بهدردبخور بود رو برداشتم؛ از زره گرفته تا شمشیر و کمان و...
حاضر که شدم، از خانه بیرون زدم. پیرمرد را در زمینهای خودش دیدم. داشت به گیاهان و گلهایی که کاشته بود، میرسید. نزدیکش شدم و گفتم: مگر قرار نیست به سمت جنگل بریم، بجنگیم و احتمال داره کشته شیم، بهجای اینکه بترسی و دعا کنی زنده بمونی، داری گلها رو ناز میکشی؟
به من نگاهی کرد و خندید. سپس گفت: پسرم تمام زندگی ممکن است در جنگی که روبهرویمان هست، چه با شمشیر و جسمی، چه با افکار سمی و روحی کشته شویم. ما همیشه باید بدانیم نبردی پیش رو داریم و با آرامش به آغوش آشوب بریم، اما نباید تمام زندگیمان را صرف فکرکردن به جنگها و نبردها کنیم. هروقت پیش آمد، برای بقا و هدفت بجنگ، اما هیچگاه از زندگی و زمانت برای فکرکردن به آن و چگونه جنگیدن نگذار. و منتظر نباش، هیچ اتفاقی بیفتد. هروقت زمانش برسد، به سویت خواهد آمد.
سپس دستهای پیر و فرسودهاش را روی گل پژمردهای کشید و آن را شاداب و سرحال کرد، اما لکهای کوچک روی دستش افتاد.
گفت: هرچیزی که از ته قلبت بخواهی به آن میرسی، اما همهچیز تاوان خواهد داشت... خندید و به راه افتاد. من سریع دنبالش به راه افتادم و به سمت جنگل رفتیم. از راه رفتنمان دوساعتی میگذشت. به اندازهای وارد جنگل شده بودیم که تنها صدای آواز پرندگان و خشخش برگهای خشکشده روی زمین میآمد، اما مشخص نبود چه چیزی آنها را لگد میکند. درختان متراکم و سر به فلک کشیده چنان استوار روی پاهایشان ایستاده و توانا بودند که جز نسیم ملایم هیچ تندبادی را راهی منطقه نمیکردند، در حین تماشا و گوشدادن بودم. هوا سرد شد و در یک آن سرمای آن شدت گرفت، پیرمرد از حرکت بازایستاد و اطراف را بهدقت نظاره کرد. فهمیدم که وجود چیزی را حس کرده، وردی زیر لب خواند و دستانش را به درخت عظیم کنارش تکیه داد. برگی بزرگ و نورانی بهآرامی از قسمت بالایی درخت به پایین سقوط کرد؛ انگار روی دستان نسیم نشسته بود و آن را برای پیرمرد میآورد.»
حجم
۵۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۵۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه