کتاب بانو ثریا
معرفی کتاب بانو ثریا
کتاب بانو ثریا نوشتهٔ تکتم عرفانیان قره اهل زنجان است. انتشارات ویکتور هوگو این کتاب را روانهٔ بازار کرده است؛ کتابی دربردارندهٔ هشت داستان کوتاه.
درباره کتاب بانو ثریا
کتاب بانو ثریا هشت داستان کوتاه ایرانی و معاصر را در بر گرفته است. عنوان برخی از این داستانها عبارت است از «صدایی آشنا»، «خط لبخند»، «آینهای از جنس طلا» و «افسانۀ طرقه». میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب بانو ثریا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بانو ثریا
«برزو از پشت پنجره تولههای سگشان را که تازه به دنیا آمده بودند تماشا میکرد. پاهای کوتاه و تن کوچک شان در او حس خوبی ایجاد میکرد. تصمیم گرفت یکی از آنها را برای خودش نگه دارد. به همین منظور از اتاق بیرون رفت تا آنها را از نزدیک وارسی کند.
پدر برزو برای مادر تازه فارغ شده غذا آماده میکرد. تا برزو را دید گفت: حواست باشه، نباید چند روزی بهشان نزدیک شوی، مادرشان واکنش نشان می دهد.
برزو با تکان سر یعنی میدانم که چه باید بکنم، گفت: اینها کمی شکل و ریختشان با بقیۀ سگ ها فرق دارد.
پدر گفت: معلوم است چون اینها دورگهاند، سگ گرگند. بیشتر شبیه به گرگند تا سگ. البته هنوز خیلی کوچکند، بزرگتر بشوند بیشتر مشخص می شود. بخصوص رنگ خاکستری شان.
برزو گفت: میخواهم یکی از نرها را نگه دارم، برای رمه لازم است!
پدر گفت: اینها برای نگهبانی رمه به درد نمیخورند. این نژاد از سگها با وفا نمیشوند، خون گرگ در رگهایشان جریان دارد. بخصوص که اینها پدر گرگ هم هستند.
برزو به توله ها که داشتند شیر میخوردند نگاهی کرد. در بین آنها یکی بود که وسط پیشانی، بین دو گوش هایش لکۀ سفید رنگی دیده میشد.
گفت: آن یکی را نگه می دارم.
با دست اشاره کرد و ادامه داد: مثل خودم است. او پیشانیاش سفید است و من قسمتی از موی جلوی سرم. به هم میآییم، دو تا پیشانی سفید...
پدر نگاهی به هر دوی آنها انداخت و گفت: انشالله بختت سفید باشد پسرجان!
و به کارش ادامه داد.
برزو گیوه هایش را بالا کشید و به طرف در حیاط روانه شد.
پدر پرسید: کجا میروی؟
- با اسماعیل قرار دارم، فردا برای خارچینی به صحرا می رویم.
این را گفت و بعد در چوبی حیاط را پشت سرش بست.
برای برزو حال و هوای نوجوانی با حس غرور جوانی یکی شده بود. وقتی راه می رفت احساس بزرگی میکرد. سبیل پشت لبش ضخیم شده و صدایش از حالت دو رگه در آمده بود. درشت اندام بود و با چوخه کار تصمیم داشت در بازی بعدی پشت پسر حاج بهلول را به زمین بمالد. در راه به خیلی چیزها فکر کرد.
وقتی به خانۀ اسماعیل رسید بوی نان داغ در حیاط خانه پیچیده بود. کنار تنور نشست، هنوز گرما داشت. اسماعیل با ظرفی از گرماست و نان داغ از او پذیرایی کرد. این دو از قدیم دوستان خوبی بودند و به نجوا برای فردا و آینده های نامعلوم در کنار هم دست به کاسه شدند.
شب وقتی برزو به خانه برگشت، سگ مادر و تولههایش هم در لانه شان جا گرفته بودند. صدای پدرش شنیده میشد که داشت برای خالو حتن میگفت: میرشکار توانسته چند تا گرگ شکار کند. خودش راضی به این کار نبوده اما بزرگان ده از او خواسته بودند. حملۀ گرگ ها به رمه ها و آغل ها زیاد شده.
خالو حتن در جواب گفت: بله، همین زیور زن خدابیامرز صمد، چند وقت پیش پولی قرض کرده و چند تا گوسفند خریده بود که از بد روزگار، گرگ ها به خانۀ این بیچاره زده و بیشتر حیوانی ها را نفله کرده بودند. زیور و پسر بزرگش زمانی سر میرسند که کار از کار گذشته بوده. او هم شکایت به کدخدا سید محمد میبرد تا فکر چاره ای کند. کدخدا همۀ مالدارها و بزرگان ده را خبر میکند تا همفکری کنند و در آخر به این نتیجه میرسند که میرشکار را وارد جریان کنند. از او می خواهند گرگ ها را شکار کند.»
حجم
۶۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه
حجم
۶۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۰۷ صفحه