کتاب ریفان
معرفی کتاب ریفان
کتاب ریفان بهقلم کریم رضائی را انتشارات آوای کلار منتشر کرده است. این کتاب رمانی تاریخیحماسی است که با وقایع آن با ترکیبی از تخیل، در سرزمین خیالی ریفان میگذرد.
درباره کتاب ریفان
عشق و خیانت و حماسه درونمایههای اصلی این داستان هستند، داستانی که از روز وضع حمل فرنگیس، همسر پادشاه ریفان آغاز میشود و با نگرانی پادشاه برای سلامتی همسر و فرزندش و نگرانی برای آیندهٔ سرزمینش که با حملات دشمنان و خیانت دغلکاران در خطر است، ادامه مییابد؟ آیا تولد نوزاد میتواند نویدبخش روزهای روشنی باشد یا ماجراهای دیگری در پیش است؟ داستان را بخوانید تا متوجه شوید.
خواندن کتاب ریفان را به چه کسانی پیشنهاد میکنم
تاریخی با مضامین عاشقانه و حماسی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
بخشی از کتاب ریفان
«صدای رعدوبرق و بارش باران فضای قصر را در برگرفته بود. شب گذشته هیچ یک از ساکنان قصر از صدای رعدوبرق خواب راحتی نداشتند. ابرهای سیاه در آسمان، طلوع خورشید را به تأخیر انداخته بود. روز دیگر از فصل پاییز در سرزمین ریفان آغاز شده بود. ملک، پادشاه سرزمین پهناور ریفان، در اتاق نشسته بود و صبحانه میخورد که صدای در توجهش را جلب کرد: «بیا داخل.» در باز شد و خاتم وارد اتاق شد: «صبح بهخیر سرورم.» ملک سرش را تکان داد و جواب داد: «صبح بهخیر خاتم.» «سرورم حاکمان و بزرگان شهرها و کشور در تالار جمع شدهاند و منتظر ورود شما هستند.« «تو برو من هم لباسهایم را عوض میکنم و به تالار میآیم.» خاتم وزیر کشور سرش را پایین آورد و تعظیمی کرد. او وزیر کشور ریفان بود. بزرگان کشور ریفان سالی یکبار گردهمایی تشکیل میدادند تا گزارش سالانهٔ کارهایشان را بدهند و مشکلات و پیشنهادات جدید را به گوش شاه برسانند. ریفان سرزمین آباد و سرسبزی بود و از مهمترین کشورهای زمان خود به حساب میآمد. همچنین دارای ارتش بزرگی بود که کشورهای دیگر توان رویارویی با آن را نداشتند. یکی از عوامل قدرت ارتش آن مردم بودند که در هنگام جنگ داوطلبانه به ارتش میپیوستند. ملک همیشه با مهربانی و عدالت با مردم رفتار میکرد هیچوقت مردمش را تحت فشار قرار نمیداد و مالیات سنگین نمیگرفت. مردم هم بهخاطر او حاضر بودند جان خود را بدهند تا کشورشان به خطر نیفتد. ملک به اتاقش رفت تا لباسهایش را عوض کند و در جلسه شرکت کند. وقتی وارد شد فرنگیس را دید که روی تخت دراز کشیده بود. جلو رفت و بالای سرش ایستاد به چهرهاش نگاه کرد او بیدار بود اما چشمانش را بسته بود، پیشانیاش عرق کرده بود. ملک بعد از مدتی متوجه بیدار بودن فرنگیس شد. لبخندی زد و گفت: «بیداری؟» فرنگیس چشمانش را باز کرد. ملک دوباره پرسید: «حالت خوب است؟» فرنگیس لبخند او را جواب داد و سرش را بلند کرد: «بله خوبم.» دستانش را بر روی تخت ستون کرد تا خود را بالا بکشد و بنشیند اما ملک دستانش را بر روی شانههای او گذاشت و مانع از بلند شدن او شد. «راحت باش تو نیاز به استراحت داری.» ملک دستش را بر پیشانی فرنگیس گذاشت. «عرق کردی فرنگیس تب هم داری مطمئنی که حالت خوب است؟» «چیز خاصی نیست سرورم شما نگران نباشید.» «اگر اشتباه نکنم همین روزها وقتش است.» «بله سرورم.»
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱۷ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۱۷ صفحه
نظرات کاربران
❤️👍👍