کتاب آقای ایرانی
معرفی کتاب آقای ایرانی
کتاب آقای ایرانی نوشتۀ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی در انتشارات شهید ابراهیم هادی به چاپ رسیده است. این کتاب، زندگینامه و خاطرات یکی از شهدای مدافع سلامت به نام مصطفی علی دادی است.
درباره کتاب آقای ایرانی
مصطفی علی دادی جزو کسانی بود که برای خدا قدم برمیداشت. او از ایثارگرانی بود که جان و مال خود را برای کمک به مردم اختصاص داد. او از جوانانی بود که جان بر کف نهاد و برای یاری مردم به میدان آمد و برای هدفی والا تکاپو میکرد در حالی که سنش از ۳۰ عبور نکرده بود.
کتابی آقای ایرانی، داستان یک جوان دههٔ هفتادی است که برای سلامت مردم کوشید. زندگیاش بر مدار شهدا بود و جان بر کف در خیابانها و بیمارستانها رفت تا در این راه به شهادت رسید. آقای ایرانی، زندگینامه و خاطرات شهید علی دادی از شهدای مدافع سلامت است. مصطفی علی دادی در زمان شیوع بیماری کرونا، شروع به تهیه و تولید ماسک و مواد ضدعفونی کرد و در مهر ۱۳۹۹ به شهدای سلامت پیوست. الگوی علی دادی شهید ابراهیم هادی بود. برای همین بود که در روزهای شروع کرونا، گروهی با نام سربازان گمنام تأسیس کرد و همگام با دیگر جهادگران، هزاران بستۀ معیشتی را برای یاری رساندن به مردمی آماده ساخت که در آشوب این التهاب جهانی بیش از همه آسیب میدیدند. به دلیل همین الگوی زندگی آقای ایرانی بود که نشر شهید هادی تصمیم گرفت داستان زندگی و جهاد او به چاپ برساند.
خواندن کتاب آقای ایرانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به دوستداران کتابهای زندگینامه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آقای ایرانی
«دو سه روز مانده بود به عید، هیچکس حال و هوای عید نداشت. نوروز ۹۹ با عید سالهای پیش بسیار متفاوت و غم انگیز بود. هر سال برای گذراندن ایام تعطیلات به شهرستان میرفتیم. بروجرد و یا کرمانشاه مقصد همیشگی ما بود. اما این بار فرق میکرد. تصمیم گرفتیم به ویلای یکی از اقوام در دماوند برویم. صبح روز چهارشنبه سوری به سمت دماوند راه افتادیم. مشغلهٔ مصطفی آنقدر زیاد بود که میدانستم همان دو سه روز اول به تهران بر میگردد، صبح تا عصر مشغول کار در ناجا بود و عصر تا شب هم کارهای پایگاه. این چند روز فرصت خوبی برای استراحت او بود. اما وقت مصطفی به قدری پر شده بود که فرصت و مجالی برای تفریح در دشتهای زیبا و سرسبز دماوند نداشت. بر چشم بهم زدنی چند روز گذشت. من و مصطفی علاقه زیادی به گل و گیاه داشتیم. روز دوم عید بود. مشغول آب دادن به گلهای باغچه بودم که مصطفی با لباس زیبایش وارد حیاط شد، فهمیدم قصد رفتن دارد، کنارم آمد و گفت: ببخشید، میدونم تو عید باید کنارت باشم و از تو در این شرایط مراقبت کنم. اما کاری پیش اومده باید به پایگاه برگردم. دلم میخواست کنارم بماند اما همیشه طوری زندگی میکردم که سد راه برای کارهای جهادیاش نباشم. به او گفتم اگر نمیرفتی بهتر بود اما قول بده سریع برگردی. لبخندی زد و چند قدم به سمت ماشین رفت. همین طور که کتش را میپوشید گفت: چند محموله مواد ضد عفونی برای پایگاه اومده میخوام برم تحویل بگیرم، قراره بعد از تحویل معابر پرتردد محل رو ضد عفونی کنیم. بعد ادامه داد: آنقدر این مواد قوی هست که باید ماسک جنگی به صورتمون بزنیم تا شیمیایی نشیم. با این حرفی که زد ترس به سراغم آمد. فقط به او گفتم: مواظب خودت باش. مثل همیشه دستی برایم تکان داد و از ویلا بیرون رفت. تا فردا شب در تهران مشغول کار بود. در این دو روز دست و دلم به کاری نمیرفت، همیشه استرس سلامتی مصطفی همراهم بود. چیزی از غروب آفتاب نگذشته بود، هوا تاریک و صاف بود. صدای ماشین آمد. فهمیدم مصطفی به ویلا برگشته. چند پلاستیک میوه دستش بود. با ذوق به سمتش رفتم تا میوهها را از او بگیرم، ناگهان چشمم به لکهای بزرگ روی لباسش افتاد! ناراحت شدم. گفتم: مصطفی لباست! نگاهی به لباسش انداخت و گفت چیزی نیست. لکه الکله، وقتی میخواستیم محلول جا به جا کنیم مقداریش به لباسم ریخت. وارد ویلا شد و به همه سلام کرد. برایش لیوان آب آوردم و کنارش نشستم. خیلی خسته بود. موبایل را از جیبش بیرون آورد و عکسها و فیلمهای ضدعفونی معابر را نشانم داد. حدود ده نفربودند. لباس سفیدی به تن کرده بودند بعد از ضد عفونی کردن معابر، چند ساعتی هم مشغول درست کردن ماسک برای درمانگاهها شده بودند. فرزند ما اولین نوه از هر دو طرف بود. برای همین وقتی خبر بچهدار شدنمان پخش شد، همه خوشحال شدند.»
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه