کتاب ماهرخ
معرفی کتاب ماهرخ
کتاب ماهرخ نوشتۀ زلیخا رخشانی در انتشارات طلایه به چاپ رسیده است. این کتاب، رمانی ایرانی و عاشقانه است.
درباره کتاب ماهرخ
رمان ماهرخ داستان زندگی و عشق دختری به همین نام است. داستان بهصورت سومشخص روایت میشود. مضمون داستان عشق، بیوفایی، هجران و دشمنی است. زمینۀ داستان در یک روستا است. داستان از شبی طوفانی و سرد در این ده آغاز میشود. زنی به نام طوبی که از خانهاش فرار کرده است تا او را به زور پای سفرۀ عقد ننشانند در اولین خانۀ آبادی فرود میآید و درخواست جا و پناه میکند. داستان زندگی غمانگیزش باعث میشود که عمران، مرد خانواده و زنش که مهبانو نام دارند به او جا بدهند. آنها دست زن را می گیرند و سرپناهی برای او آماده میکنند. مهبانو گمان میکند که طوبی دوست اوست و چون خواهر به او نگاه میکند غافل از آنکه طوبی با شوهر مهبانو وارد رابطه میشود و خانواده برای همیشه از هم میپاشد. از اینجا داستان به زمان حال میآید و روایت حول محور ماهرخ دختر عمران و مهبانو شکل میگیرد. شخصیتهای داستان نیز که هرکدام خردهروایتی با خود دارند یکییکی وارد میشوند. جلالالدین پسر کدخدای ده که عاشق دختری بود اما بهدلیل مخالفت خانواده به وصال نرسید و معشوقش بر اثر بیماری مرد. ماهدانه خواهر ماهرخ که پسرعمهاش به نام سیاوش درگیر عشق اوست. اما روایت اصلی، داستان عشق ماهرخ و پسری به نام یوسف است. این دو از سالها پیش بیآنکه یکدیگر را دیده باشند در یک رؤیای مشترک که گاهوبیگاه به سراغشان میآمد همدیگر را میشناختند تا اینکه بر اثر یک اتفاق در واقعیت کنار هم قرار میگیرند و رابطۀ پرشور میان آنها برقرار میشود.
خواندن کتاب ماهرخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
به دوستداران رمانهای عاشقانۀ ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماهرخ
«سیاهی شب، همچون چادری لاجوردی بر روی درختان سایه افکنده بود. صدای زوزهٔ باد و آواز جیرجیرکها همانند تلنگری بر سکوت شب بود. هوا تاریک و دشت مسحور این تاریکی بود. "عطر شببوها و یاس فضا را معطر و عطرآگین کرده بود. کلبهٔ کوچک زیر نور ماه بسان تابلویی زیبا میدرخشید. آرامش یک خواب شبانگاهی در آن موج میزد. اما نه مثل این که یک کابوس شوم، خواب آرام یکی از ساکنین خانه را پریشان کرده بود. رنگش به سرخی میزد. گلویش خشک شده بود و برای جرعهای آب لهله میکرد. دخترک آشفته دستانش را بلند کرد و موهای خیسش را از روی پیشانیاش کنار زد. چشمانش مثل دو تیلهٔ سیاه میدرخشید. چه کابوس بدی بود. بار اول بود؟! نه از ده بیشتر بود، شاید بیست را هم رد کرده بود. آری بیشتر از بیست بار بود که این خواب منفور را میدید. از همان وقتی که پدر رهایشان کرده بود. چشمانش را بست تا کمی آرام گیرد، ولی انگار کابوس لجباز دستبردار نبود. همه چیز از اول در خاطرش نقش بست: آسمان آبی و ابرها گلگون بودند، زمین پوشیده از گلهای سرخ و سفید بود. همه جا مثال بهشت بود. در این نقش هفت رنگ، خودش را یافت؛ با همان دامن چیندار بلند، گیسوانی که همچون خرمنی طلا از زیر روسری گلدار برروی شانههایش روان بود. غرق در خوشی بود و مسحور این زیبایی. از دور از میان اشعههای نورانی خورشید او را دید که به طرفش میآید. چهارشانه بود و بلند. با لبخندی که از اعماق قلبش تا عمق وجودش را میلرزاند و نگاهی که جادویش میکرد. میآمد و نزدیک میشد دستش را به طرفش دراز میکرد و میگفت:
- ماهرخ آسمان من دستانت را بده، آمدهام تا تو را به بهشتی انبوه ببرم.
ماهرخ با قلبی آکنده از شوق دستانش را به طرف او دراز میکرد، تا با او به همان بهشت به دور از اندوه برود و تمام گذشتهاش را به دست فراموشی بسپارد. ولی ناگهان همه جا تاریک و سیاه میشد، غریبهای تازه جای محبوبش را میگرفت، خشن بود و وحشتناک. این غریبه را دوست ندارد ولی غریبه دستانش را میگیرد و میخواهد به زور او را با خود ببرد. تقلای ماهرخ برای فرار سودی ندارد... همیشه به اینجا که میرسید کابوسش پایان میگرفت و چه حس بدی داشت آن موقع. نگاهی به اطراف انداخت؛ دمدمههای نیمه شب بود؛ خواهر کوچکترش ماهدانه چه آرام خوابیده بود. هوا گرگ و میش بود. سکوتی دلپذیر صحرا را پر کرده بود. گوسفندان دستهدسته از آغل بیرون میآمدند و به سوی صحرا روان میشدند.»
حجم
۲۱۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۱۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه