کتاب پوسته فلایویل
معرفی کتاب پوسته فلایویل
کتاب «پوسته فلایویل» نوشتۀ حسام الدین غلامی بیرق دار و ویراستۀ گودرز پایکوب است و انتشارات سیب سرخ آن را منتشر کرده است. پوستۀ فلایویل روایت زیبا و غم انگیزی از وضعیت رزمندگان دوران جنگ است.
درباره کتاب پوسته فلایویل
رمان با نامهای از راوی به شخصی به نام فاطمه آغاز میشود. نامهای که در آن گفتگوهای درونی راوی نشان از اثرات جنگ دارد. جنگی که تمام شده اما گویی هرگز برای کسی که در میدان بوده تمام نخواهد شد. راوی در این نامه خود و دوستانش را نه زنده و نه مرده توصیف میکند و زمان برایش معنایی ندارد. درواقع هر چیزی حتی جنگ برای راوی از معنا تهی شده است، جنگی که بردن در آن به اندازۀ باختن است.
بعد از قسمت نامه، فصل اول رمان شروع میشود و راوی این بار به توصیف دقیق وضعیت خود و دو دوست رزمندهاش میپردازد. آنها در سال ۱۳۶۳ بعد از ۲ سال جنگ در نزدیکی مرز کلاریس، یک هفته قبل از پایان مقاومت نیروهای دشمن، پشت خاکریز به حالت نیمهجان افتاده بودند که چیزی شبیه موشک به آنجا و به یک جیپ در نزدیکیشان اصابت میکند و باعث میشود تکههای ماشین به سمتشان پرتاب شود. قسمتی از سپر ماشین به صورت یکی از آنها یعنی امیر برخورد میکند و او با صورت روی راوی میافتد.
داستان پوستۀ فلایویل به روش اولشخص و از زبان یکی از رزمندگان جنگ روایت میشود که سه هفته به همراه ۲ نفر دیگر به نامهای علی و امیر وسط معرکۀ جنگ تنها ماندهاند و از فرماندهان و نیروهای پشتیبان هم هیچ خبری نیست. پوستۀ فلایویل شخصیتپردازی دقیقی دارد. نویسنده ماهرانه شرایط روحی آنها را توصیف میکند. رمان بازگشت به گذشته هم دارد و راوی دوران سربازی را روایت میکند دورانی که با همین ۲ نفر گذرانده بود و حالا بعد از اصابت بمب همان علی که همیشه در دوران آموزشی میترسید، بیحرکت و بدون هیچ واکنشی نشسته است و امیر با صورت متلاشی شده در بغل راوی افتاده است. حسام الدین غلامی بیرق دار در کتاب پوستۀ فلایویل شروع شوکهکنندهای دارد و جنگ را آنطور که واقعاً هست به تصویر میکشد. او از طریق توصیفات شخصیتها، اتفاقات تلخ و چگونگی مجروح شدن دوستانش چهرۀ زشت جنگ را به تصویر میکشد.
خواندن کتاب پوسته فلایویل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به علاقهمندان به کتابهای حوزۀ دفاع مقدس و دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پوسته فلایویل
«حالا اینجا وسط معرکه مانده بودیم. سه هفته بود که از فرماندهها و نیروهای پشتیبان خبری نبود و با ذخیرهای اندک تا آن روز را سر میکردیم. فقط ما سه نفر. با صورت نصفهنیمهٔ امیر که روی دستم مانده بود. تمام توانم را صرف فریادکشیدن کردم. هوا را دادم داخل و بعد داد زدم: علی. او دستهایش را آرام از روی گوشش برداشت و سرش را چرخاند به سمت جایی که من بود. با چشمهایش که ترس داشتند به من نگاه کرد. دلم خالی شد.»
حجم
۶۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۶۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه