کتاب کلاهی برای مفرد مذکر غایب
معرفی کتاب کلاهی برای مفرد مذکر غایب
کتاب «کلاهی برای مفرد مذکر غایب» نوشتۀ فائزه محمدیان و ویراستۀ گودرز پایکوب است و انتشارات سیب سرخ آن را منتشر کرده است. رمان کلاهی برای مفرد مذکر غایب روایت خواندنی دختری جوان از زندگی پرالتهابش است.
درباره کتاب کلاهی برای مفرد مذکر غایب
داستان کلاهی برای مفرد مذکر غایب با حضور یک دختر جوان و تنها به همراه یک کولهپشتی بزرگ در قبرستان شروع میشود. خواننده نمیداند که چرا و چطور او سر از آنجا درآورده و مقصدش کجاست. داستان همان ابتدا خواننده را با سؤالهای زیاد روبهرو میکند و بعد از آن راوی دومشخص شروع به روایت زندگی خودش در زمان گذشته میکند و خوانندگان و مخاطبانش را مورد خطاب قرار میدهد تا بتوانند احساسات او را در چه درگذشته و چه در زمان حال بهتر درک کنند.
دختر در یکی از محلههای جنوب تهران به دنیا آمده است و با پدر و مادرش زندگی میکند. دوست صمیمیاش سیمین همسایۀ دیواربهدیوار آنها هستند و دختر از این مسئله خوشحال است. او عاشق پدرش است، پدری که به او جرئت و اجازۀ بالارفتن از درخت و چیدن میوه میدهد و برخلاف پدر سیمین مخالف نشستن دخترش روی دیوار نیست. او همچنین از کودکی و گذشتۀ پدرش میگوید که به اتفاقات بعدی در داستان ربط پیدا میکند. اما اتفاقاتی برای پدر میافتد که زندگی شیرین آنها را برای همیشه تغییر میدهد.
بخش اول رمان کلاهی برای مفرد مذکر غایب به توصیف زندگی سنتی و زیبای محلههای پایین تهران میپردازد. سبک زندگی مردمی که در کنار هم به خوشی زندگی میکردند، همسایههایی که از قوموخویش نزدیکتر بودند و از حال هم خبر داشتند. جمعهای صمیمی به بهانۀ پختن نذری و حلواهای اولِ ماه، در واقع نوعی زندگی که در محلههای بالاتر نظیرش دیده نمیشد و این برای خوانندههایی که با این فضا خاطراتی دارند و هم خوانندگان نسل جدید دلنشین است و آنها جذب داستان میکند.
خواندن کتاب کلاهی برای مفرد مذکر غایب را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به علاقهمندان به ادبیات داستانی و همچنین دوستداران رمانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کلاهی برای مفرد مذکر غایب
«سیمین روی نردهبون ایستاده بود و نگاهم میکرد. بغضم گرفته بود. معمولاً اینجور مواقع حرفی نمیزد. یک ساعت تموم روی پلهٔ حیاط نشسته بودم و حرکت برگها رو توی حوض نگاه میکردم. مامان درحالیکه کفش هاش رو میپوشید زیر لب بدوبیراه میگفت. بابا سرش رو بهطرف در خم کرد و رفتنش رو نگاه کرد. دختری توی ایستگاه مترو مغزش رو جلوی چشمهام زیر ریلهای مترو متلاشی کرده بود. امید گفته بود عجب احمقهایی پیدا می شن. بعدازظهر بیا بریم فلان کوچۀ خیابان انقلاب، آن قدر کتاب دستدوم داده که روی کتابها راه میرن تو که دوست داری؟ کاسه آش توی دلم میجوشید، قرار بود یک ساعت پیش توی ایستگاه باشم تا با امید بریم میدون انقلاب روی کتابها راه بریم. وقتی که مامان از در بیرون رفت، بابا گفت: «با سیمین هر جا دوست داری برو فکر من رو نکن مگه من بچهام، برو دختر.» کاپشن بابا رو پوشیدم دویدم توی حیاط در رو باز کردم، سرم رو که برگردوندم بابا از پشت پنجره نگاهم میکرد. دویدم توی کوچه، بابا تنها بود، خواستم برگردم و از فکر امید و فلان کوچهٔ خیابون انقلاب و راهرفتن روی کتابها و مصاحبه برای سهمیهٔ تخفیف پنجاهدرصد کتاب کنکوری بیرون بیام که بابا تنها نباشه. آقا ولی از سر کوچه داد زد: «بابات خونه است؟ برم ببینمش دارم می رم سفر.» خندیدم. زیپ کاپشن بابا رو بالا کشیدم. یک ساعت دیر کرده بودم. حتماً امید بعدازاین همه معطلی رفته بود.»
حجم
۹۴۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۹۴۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه