کتاب خیابان سایه ها
معرفی کتاب خیابان سایه ها
کتاب خیابان سایه ها مجموعه داستانی نوشتهٔ عرفان مرزبان است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب خیابان سایه ها
کتاب «خیابان سایهها» اولین مجموعهداستان عرفان مرزبان است که در تابستان ۱۴۰۲ به همت انتشارات متخصصان به چاپ رسیده است. خوانندگانی که پا به خیابان سایهها میگذارند و در آن قدم میزنند، با هفت قصۀ مستقل مواجه میشوند که هر یک ماجرا و مضمون منحصربهفرد خود را دارند. با این حال، تعلیق و دلهره دو عنصر اصلی این کتاب هستند و حضور پررنگ و محسوسی در هر قصه دارند.
«هنگام»، «خاطره»، «مستأجر»، «مثل روزهای قبل باش»، «مهمان»، «خیابان سایهها» و «اسپینودال» داستانهایی هستند که در این مجموعه میخوانید. عناصری چون خیال، وهم، اضطراب، خاطرات گذشته، ترس، تردید و غافلگیری، همگی در این کتاب در هم میآمیزند تا روایتگر پیچیدگیهای زندگی انسان مدرن باشند.
خواندن کتاب خیابان سایه ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان تجربههای تازه در داستان پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب خیابان سایه ها
«جاده تنگتر میشود. آن روبهرو، آبیِ آسمان پهن شده روی شالیزارها و جاده، مثل یک خط سفید لرزان تا افق ادامه پیدا میکند. رگههای سفید ابر به سمت خورشید حرکت میکنند، کش و قوس میآیند، پارهپاره میشوند و از جلوش رد میشوند. انگار نمیتوانند خورشید را مال خود کنند. شاید برای دقایقی روی چشمان من و جاده سایه بیندازند اما خورشید دوباره پیداش میشود. دوباره روی سبزِ شالیزار، نارنجی میپاشد. یا شاید هم نه. هرکدام از ابرها تکهای از خورشید را برای خودشان برمیدارند. برای همین است که تا غروب، رنگ خورشید کمتر و کمتر میشود. اگر الان سر کلاس بودم، اینها را میگفتم. برای حس برانگیزی. بعد میگفتم آنقدر قلممو را فشار ندهید. همیشه وسط قلممو را بگیرید. میگفتم برای طراحی آبیِ آسمان، رنگ باید رقیق باشد. اینجا اهمیت روغن بزرک را گوشزد میکردم. اما خب، همیشه چندتا از شاگردها آسمان را زیادی پررنگ میکشند. کاریش نمیشود کرد.
گوشیام را برمیدارم و یک عکس از چشمانداز روبهرو میگیرم. دوست داشتم فرنوش این صحنهها را ببیند. نمیدانستم بیشتر مسیر را قرار است بخوابد. چندتایی کلبهی چوبی مخروبه توی شالیزارهاست که مدام از خودم میپرسم چرا کسی سراغشان نمیرود. کلبههایی که یا سقف درست و حسابی ندارند، یا در و دیوارشان شکسته و فرسوده شده. از این که هنوز هم تصور یک شب خوابیدن توی این کلبهها مرا به وجد میآورد، احساس خوشحالی میکنم. سینهام را صاف میکنم. شاید به فرنوش بگویم یکی مثل همین کلبهها توی زمین پدرش بسازیم. بعد شبها کنارش آتش روشن کنیم. شاید که نه، حتماً میگویم.
چشم از جاده برمیدارم و نگاهش میکنم. تکیه زده به صندلی و بلندبلند نفس میکشد. موهایش ریخته روی پیشانیاش و باد کولر تکانشان میدهد. دست میبرم و گرۀ روسریاش را باز میکنم. انگار راحتتر میشود. گوشههای جاده پر است از علفهای زرد و بلند؛ از این علفهای خودرو. بعد از آن تا چشم کار میکند شالیزار است. شیشه را میکشم پایین و نفس میکشم. بوی برنج میزند توی صورتم. دوست دارم بیشتر نفس بکشم.
یک پراید از کنارم سبقت میگیرد. راننده دستش را بیرون از شیشۀ ماشین آویزان کرده و دود سیگاری که بین انگشتانش گرفته به دنبال ماشین پرواز میکند. صدای بوق میزند به گوشم. میکشم کنار و میگذارم رد شود. یک وانت آبی، که چندتایی گوسفند عقبِ آن جا خوش کردهاند. حالا دیگر برای پراید بوق نمیزند که سبقت بگیرد. خورشید پایینتر آمده و میزند توی چشمم.»
حجم
۳۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه
حجم
۳۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۷۸ صفحه