کتاب رنوی زرد
معرفی کتاب رنوی زرد
کتاب رنوی زرد؛ نمایشنامه نوشتۀ مهدیس غنی زاده است. این کتاب را نشر آماره منتشر کرده است.
درباره کتاب رنوی زرد
کتاب رنوی زرد نمایشنامهای است که با حضور شش زن روی صحنه که مشغول آماده کردن سوروسات تولد دختربچهای هستند شروع میشود. هرکس گوشهای از کار را گرفته. یکی میز را میچیند. یکی تور کاغذی به دیوار میچسباند. یکی بادکنک باد میکند. دو نفر، غذایی مثل لازانیا یا پیتزا درست میکند. یک زن هم گوشه سالن کیک تولد را آماده میکند. موقع حرفزدن هرکدامشان نور روی آن زن میافتد و حرف میزند. روی دیوار صحنه هم چندتکه روزنامه با عکس زنانی که کشته شدند به دیوار چسبانده شده. صحنه نیمهروشن است. با پسزمینه سیاه. عکسهای روزنامهها با موضوع مهین روی دیوار چسبانده شده است. هرکدام از زنها قبل از شروع مونولوگ ترانهای زیر لب میخواند.
خواندن کتاب رنوی زرد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب برای دوستداران نمایشنامهخوانی نوشته شده است.
بخشی از کتاب رنوی زرد
«مامان روی سینی میزد و میخوند و منم جوابش رو میدادم. اونقدر میخوندیم و میرقصیدیم که از نفس میافتادیم. هر شب یه اجرا داشتیم. حرفهای نمایش گلدونهخانم رو مامان وقتوبیوقت میخوند که دیگه خودم هم حفظ بودم. مثلاً بهش میگفتم مامان ناراحت نشی امشب حال ندارم ظرف بشورم. میگفت: به قول گلدونه خانم ناراحت بشم؟ (چهرهاش را جمع میکند.) ککم هم نمیگزه؟ خیال میکنی چی؟ من از اوناش نیستم که به ایناش بلرزم. مثل گرگ باروندیدهام. هر جوری بود تا حالا ساختم وا نمیدم. چادرم رو میزنم به کمرم مثل یه مرد کار میکنم. خیال کردی دستوپا چلفتیام؟ روز بره شب بیاد واهمه ندارم. میگفتم: باشه باشه... خودم میشورم. مامان، چند تا نقش کوچیک تو لالهزار بازی کرد. خودش رو به درودیوار زد تا بتونه نقش گلدونه خانم رو تو کار اسماعیل خلج بگیره. آخه اونموقع بیست سالش بود و گلدونه خانم میانسال بود؛ ولی تونست خودش رو تو گروه جا کنه. اما، نزدیک اجرا همهچی بهم ریخت. لالهزار هم مثل خیلی از جاها سوخت و ریخت و خراب شد. وقتی شیشه تئاترشون رو میشکستن مامان یه گوشهای ایستاده بود و (بغض) گریه میکرد. اونقدر که مادر و پدرش گفتن یه کاری کنیم حالوهواش عوض شه. بابا اومد تو زندگیش بعد هم سروکله من پیدا شد. حال و هواش پیش من اما عوض نشد. همون بود که همیشه میخواست. حتی وقتیکه بابا مُرد و قرار شد جای بابا تو کارخونه کار کنه. حتی وقتیکه کارش سخت بود. حتی وقتیکه حقوقش دیر پرداخت میشد و پول اجارهخونه رو نداشتیم. اما وقتی حقوقش رو میگرفت میشستیم از سرتا ته گلدونه خانم رو بازی میکردیم و یه شام حسابی میخوردیم و میرقصیدیم. (دختر دوباره میرقصد و میخندد) ولی وقتی دو ماه، سه ماه و شیش ماه و حتی یک سال گذشت و خبری از حقوقش نشد دیگه همهچی رو فراموش کرد. شبها گریه میکرد و تا میتونس میخورد و مست میشد. میترسیدم حتی از جلوش رد شم. اما اون یه بهونهای جور میکرد و بهم فحش میداد. میگفت ایکاش تو شکمم میمُردی. میگفت: تو بدبختم کردی. اصلاً تو باعث شدی بابات منو ول کنه و بذاره بره. رضا من رو بدون تو میخواست بعدشم بمیره.
یه روز بهش گفتم تو تئاتر مدرسه یه نقش خوب گرفتم. هفته بعد اجرا داریم بیاوببین. خندید و گفت: باشه میام. اون روز از صحنه که اومدم پایین. پریدم جلوش و بغلش کردم. اونم زد به پشتم و گفت: خیال نکن قراره سوسن تسلیمی بشی. اجرات افتضاح بود. بعد از اون دیگه نذاشت نقشی بازی کنم. حتی نذاشت تو اجراهای بعدی بازی کنم. در رو قفل میکرد و منم زار میزدم. (با اضطراب میگوید) هر دقیقه به این فکر میکردم الان کی جای من بازی میکنه؟ الان نمایش به کجاش رسیده؟ الان تماشاچیها میخندن. الان دست میزنند. الان پرده میاد پایین. بهم میخندید و میگفت: آخه کی به تو نگا میکنه؟ چشمات خیلی ریزه تو صورت گرد و قلمبهات حال آدم رو بهم میزنه.»
حجم
۳۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه
حجم
۳۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۷۰ صفحه