کتاب نوازنده نابینا
معرفی کتاب نوازنده نابینا
کتاب نوازنده نابینا نوشتهٔ ولادیمیر کارالنکو و ترجمهٔ جهانگیر افکاری است. انتشارات امیرکبیر این رمان معاصر اوکراینی را منتشر کرده است.
درباره کتاب نوازنده نابینا
کتاب نوازنده نابینا یک رمان معاصر و اوکراینی و از معروفترین آثار ادبی قرن ۱۹ میلادی به شمار میآید. در این رمان سخن از رنجهای روانی و یک کور مادرزاد میرود که رفتهرفته با دنیای خارج آشنایی پیدا میکند و بدان انس میگیرد. در این رمان یک نوازنده با کورانی دورهگرد و مسافر میگردد، با آنان همدردی میکند و بر خودخواهی و تندخویی درون چیره میشود. او تنها هنگامی میتواند آواز طبیعت، آهنگ قلب و نوای ملتش را بسان هنروری بزرگ با کلیدهای پیانو بیان کند که باطن خود را از کین و بدخواهی و خودپرستی بزداید. در این رمان، ولادیمیر کارالنکو تنها یک نویسنده نیست؛ تا حد یک روانشناس کاردان پیش رفته است؛ نقاشی است که سایهروشنها و رنگآمیزیهای روح و طبیعت را استادانه و شاعرانه بیان میکند و موسیقیدانی است که برای او نتْ پایهٔ رنگها و احساسها است. کارالنکو در تحلیل و توصیف آهنگ و ارزش ترانههای ملی به اندازهای موشکافی به کار میبرد، که گفته شده برای ما خوانندگان ایرانی که قرنها دستمان از موسیقی علمی کوتاه بوده و به تجزیهٔ صداها و دقت در معنای آنها اعتنا نداشتهایم، همچون درسنامه و راهنما خواهد بود.
خواندن کتاب نوازنده نابینا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر اوکراین و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نوازنده نابینا
«بهشدت تاریکی پیرامونش را احساس میکرد. میشناختش، و پهنهٔ آن را با همهٔ هیمنهاش در ماورای خویش احساس میکرد. نزدیکش میآمد، او در عالم خیال بغلش میزد، گویی میخواست با آن گلاویز شود. به محض این برخورد بلند شد. میخواست در برابر آن اقیانوس تیره و تار فرزندش را محافظت کند. تا وقتی که پزشک سرگرم آماده کردن اسبابهایش بود، پتر دچار همین حالت بود. پیشتر، که بچه هنوز متولد نشده بود، باز هم نگران بود، منتها تا این زمان روزنههای امید در جانش باقی بود. امروز دلواپسی و پریشانی وحشتناکش به آخرین حد رسید، از پا درش میآورد، و اعصابش را که بهشدت کوفته شده بود، فرا میگرفت و امیدی که در گوشههای دل نهان داشت، رو به فنا میگذاشت... که جملهٔ کوتاهِ «بچه خوب خوب میبیند...» دل و جانش را یکسره دگرگون کرد. ترس از میان برخاست و امید به یقین پیوست و روان نابینا بلندی گرفت. این تحولی رسا و نوری بود که آذرخشوار در ظلمات جانش سر زد. چنان احساس کرد که سخنان پزشک اثری اخگرآسا در ذهنش باقی نهاد. در جایی از وجودش شرارهای زد و ژرفنای مرموز پیکرش را روشن کرد... درونش پاک به ارتعاش افتاد و خود نیز چون زهی کشیده به لرزش آمد.
پشت آن آذرخش، ناگهان برابر دیدگانش، که حتی پیش از دنیا آمدن سیاه شده بود، سایههای شگرفی نمودار گشت. هیچ سر در نمیآورد که نور است یا صدا. شاید اینها، که بهسان روشنایی جان میگرفت، شکل مییافت، و به جنبش درمیآمد، بیشتر صوت بود. به مانند گنبد آسمان میدرخشید، همچون خورشید درخشان در گردون اثیری میگشت، چون استپ سبز زمزمه و پچپچ میکرد و بهسان شاخ و برگ درختان آلش تاب میخورد.
این همان نخستین لحظه و تنها آثار درهم این لحظه بود که در خاطرش نقش بست. سپس باقی را بهکلی فراموش کرد. ولی پیوسته نظرش آن بود که در این لحظه توانسته است ببیند.
آنچه را دیده بود، چگونه دیده بود؟ و اگر هم بهراستی دیده بود، معلوم نبود چه بود. همه خاطر جمعش میکردند که چنین چیزی امکان ندارد، ولی او اصرار و تأیید میکرد که آسمان و زمین، مادر، زن خود و دایی ماکسیم را دیده است.
تا چند ثانیه، با سر بالاگرفته و چهرهٔ پرفروغ، بدون حرکت باقی ماند. چنان تأثیر عجیبی بر جای نهاد که همگی به سوی او برگشتند و سکوت کردند. انگار مردی که در میان اتاق است، به هیچرو همان کسی نیست که سالها میشناختندش، بلکه بیگانهای است ناشناس. پتر پیشین در میان رازی که پاک دگرگونش میساخت، ناپدید شده بود.
او تا چند لحظهٔ زودگذر با این راز دمساز بود... تنها چیزی که از آن بر جای ماند، احساس خرسندی و اطمینان عجیبی بود که در آن لحظه توانسته است ببیند.
بهراستی، مگر چنین چیزی شدنی است؟»
حجم
۷۸۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
حجم
۷۸۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه