کتاب تویی که گمان می کردم می شناختمت
معرفی کتاب تویی که گمان می کردم می شناختمت
کتاب تویی که گمان می کردم می شناختمت نوشتهٔ مصطفی بابالویی نوری است. انتشارات راه ابریشم این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی روایتی واقعی از زندگی پر فرازونشیب فرزندان یک شهید است.
درباره کتاب تویی که گمان می کردم می شناختمت
کتاب تویی که گمان می کردم می شناختمت، داستان فرزندان یک رزمندهٔ بسیجی شهید را در بر گرفته است؛ سرگذشتی واقعی و عبرتآموز و دور از هیاهو و جنجال؛ سرگذشت فرزندان شهیدی که مانند دیگر شهدا به جبهههای جنگ رفت؛ جنگ هشتساله میان دو کشور همسایه؛ ایران و عراق.
خواندن کتاب تویی که گمان می کردم می شناختمت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ زندگینامهها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تویی که گمان می کردم می شناختمت
«بهار و تابستون سال شصت و پنج من و دوستم که از تهران رفته بودیم جبهه با یکی از بچههای که اهل مشهد و خیلی گل بود آشنا شدیم همین آشنایی باعث شد سه ماه توی یه سنگر در خط مقدم با هم باشیم, یه شب این رفیق مون رو در سنگر دیده بانی با با تیر قناسه زدنش و اون در جا شهید شد, ما خیلی ناراحت شدیم باور این موضوع و کنار آمدن با اون برامون خیلی دشوار بود, مضافا اینکه وسایلشم پیش ما بود؛ با نگاه به اونها همش یاد او میافتادیم بهمین خاطر تصمیم گرفتیم برای مجلس ختماش بریم مشهد؛ با یک تیر چند نشون بزنیم هم یاد رفیق¬مون رو زنده نگه داریم, هم با ادرسی که داشتیم وسایلش رو تحویل خانوادهاش بدهیم و هم به پابوس امام هشتم برویم.
با حساب ما پنج روز بعد ختماش میشد مرخصی گرفتیم و عزیمت کردیم، وقتی بر مبنای آدرس وارد محلشون شدیم هیچ اثری از اعلام و تبلیغ و بزرگداشت شهید بر در و دیوار مشاهده نکردیم، تا کوچهشون رفتیم بازم خبری نبود، یه بقالی سر کوجه بود رفتیم توی مغازه و با سلام علیک و با گفتن آدرس سراغ رفیقمون رو گرقتیم آقای بقال گفت: اومدین ببینیدش؟ نیستش رفته جبهه پسر خیلی خوبیه، ما با تعجب بهم نگاه کردیم و از اون آقا خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون و با مشورت با هم به معراج شهدا رفتیم.
وقتی مشخصات دوستمون رو به کارمند دفتر معراج شهدا ارایه کردیم او با اعتراض گفت: آقا چرا نمیآیید شهیدتون رو ببرید الان چند روز این شهید اینجاست . . .
هنوز ظهر نشده بود سریع برگشیم و رفتیم مسجد محلشون و موضوع رو با امام جماعت مسجد و معتمدین محل در میان گذاشتیم . . . فهمیدیم که این شهید باباش چند سالی میشه که از دنیا رفته و اون فقط یک خواهر چهار ساله داره و یه مادر کور . . .
وقتی این حرفها رو شنیدم یکمرتبه یاد خودم افتادم من در اولین ساعات عملیات فتح المبین وقتی که در کنار یک مین والمری تله شده برای انجام وظیفه چهار زانو نشسته بودم چاشنی مین عمل کرد و مین بالا اومد و با خوردن به صورت من منفجر شد از ۴۰۰ قطعه مین ۱۳۶ قطعهاش به بدن نشست یا از لباسهای من عبور کرده بود چطور متوجه این موضوع شدم؛ به این شکل که بچههای بهداری که منو پانسمان کرده بودند و برای درمان با آمبولانس به عقب فرستاده بودند با دیدن یکی از رفیقهای جون جوونی من از آنجا که رابطه ما رو میدونستن اورکت منو رو بهش نشون داده بودند و گفته بودند که دوستت احتمالا به عقب نمیرسه و شهید میشه اونم با ناراحتی اورکت رو بعنوان یادگاری برمیداره ومیشوره و . . . اون میگفت ۱۲۶ تا سوراخ روی اورکت شمارش کردم ۱۰ تا ترکش هم تو صورتم نشسته بود . . . بگذریم وقتی مین خورد توی صورتم کج شد و بعد منفجر شد یه صدایی مثل صدای یک ضربه محکم که به یه کاسه بزرگ پر از آب بزنی و درون کاسه موج ایجاد کنی؛ این صدا و موج در کاسه مغز من نشست؛ از پشت بزمین افتادم و بیهوش شدم و همون لحظه روح از بدن من جدا شد و بسمت آسمان رفت، در این مسیر همه را میدیدم دوستان رزمنده و همچنین متجاوزین عراقی را پشت سنگرها کمین کرده و . . . من رفتم و رفتم تا به آسمان رسیدم دستانم تا به آرنج از آسمان گذشته بود که یاد مادرم افتادم . . . خلاصه کنم من با داشتن پدر و مادر و خواهران و برادران سالم و قوی بدلیل وابستگی به مادرم همین که او را یاد کردم برگشت خوردم و . . .»
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۷ صفحه
حجم
۱٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۷ صفحه
نظرات کاربران
جزئیات زیاد شرح داده شده بود که پسند یا نپسندیدن آن سلیقه ای است مشکلات خانواده یک شهید بود و مخاطب را با برخی واقعیتهای جامعه مواجه می کند. هر چند انتهای داستان ختم به خیر شد، اما انتهای کتاب
من این کتاب رو خریدم ولی نتونستم تا آخر ادامه بدم میدونم همین الآن هم کسانی هستند که در شرایط سختی زندگی میکنند اما اولا که این همه توضیح ریز به ریز در مورد دستشوئی لازم نبود به نظر من وثانیا اینقدر