دانلود و خرید کتاب خاتون سیده‌نجات سیدحسینی
تصویر جلد کتاب خاتون

کتاب خاتون

معرفی کتاب خاتون

کتاب خاتون داستانی نوشتهٔ سیده‌نجات سیدحسینی است و انتشارات نظری آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب خاتون

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

خواندن کتاب خاتون را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خاتون

«در روزگاران گذشته قهوه‌خانه‌ای بود در مسیر رهگذران که مسافران غریبه را مهمان خود می‌کرد. یکی از روزهای تابستان مردی خسته وارد قهوه‌خانه شد. گوشه‌ای نشست و خورجینی را که بر دوش داشت کنار خود بر زمین گذاشت. پس از کمی استراحت به مردی که نزدیک او در حال کشیدن قلیان بود گفت: وقت بخیر.

مرد با بی‌حوصلگی و لحنی سرد جواب مرد مسافر را داد و دوباره نی قلیان را به لب برد. مرد مسافر که ظاهری ساده داشت از آن مرد تقاضای کشیدن نفسی از قلیان را نمود. آن مرد بی‌آن‌که رویش را برگرداند گفت:

می‌شه یه ریال!

مرد مسافر بعد از دقایقی سکوت گفت: ای مرد! من فقیر نیستم. وقتی وارد این شهر شدم سری به بازار زدم. خواستم خرید کنم و سوغاتی ببرم. متوجه شدم که کیسه پولم گم شده. برای همین دستم خالی شد.

مرد نی قلیان را از لبش جدا کرد و دوباره گفت:

می‌شه یه ریال!

مرد مسافر با تأسف سرش را تکان داد و گفت :

با وجودی که خسته‌ام می‌خواهم برایت قصه‌ای از رسم بخشش و جوانمردی بگویم. هم خودم را سرگرم می‌کنم و هم گذران وقت می‌شود. هر طور هم که باشد ان‌شالله تا فردا به خانه خودم می‌رسم و مشکلم حل می‌شود.

چند نفر که درقهوه خانه شاهد جریان بودند از جایشان برخاستند و هر کدام چیزی به مرد مسافر تعارف کردند. یکی برایش چای آورد و دیگری قلیانش را تعارف کرد.

مردی از بین جمع برخاست و رو به مرد مسافر گفت: امروز مهمان من باش و به خانه‌ام بیا. فعلا کمی استراحت کن و قصه‌ات را بگو. معلومه که مرد دانایی هستی. بد نمی‌شود اگر در این فرصت تجربه و پندی از تو یاد بگیریم.

مرد مسافر تشکر کرد. ساعتی گذشت. وقتی نفسش تازه شد رو کرد به آن چند نفر که در قهوه‌خانه منتظر شنیدن قصه‌اش بودند و شروع کرد به گفتن قصه...

سال‌ها پیش تعدادی گاومیش داشتم و روزگارم را با پرورش و نگهداری از آنها می‌گذراندم. یک روز وقتی که از چرا برمی‌گشتم متوجه شدم که یکی از گاو میش‌هایم گم شده.

چند بار گاومیش‌ها را شمردم و مطمئن شدم یکی از گاومیش‌ها کم است. ناراحت شدم. به دنبال آن گاومیش جستجو کردم اما نتوانستم پیدایش کنم. روزها گذشت. از اهل محله و روستایی که در آن زندگی می‌کردم سراغ گاومیش را گرفتم اما کسی خبری از گاومیش من نداشت.

یک روز مردی از همسایه‌ها در خانه‌ام را زد و گفت: خبری برایت دارم. از کسی شنیدم که گاومیش پیش شخصی به نام «ناصر» است.

خوشحال شدم و از آن مرد تشکر کردم و نشانی ناصر را از او خواستم. او گفت: ناصر در روستایی زندگی می‌کند که به نام او معروف است. این مطلب را به طور اتفاقی شنیدم. راست و دروغش را هم نمی‌دانم.

فردای آن روز عازم آن روستا شدم. چند بار نام روستا را شنیده بودم. وقتی به نزدیکی روستا رسیدم غروب شده بود. نشانی خانه‌ی ناصر را از چند نفر پرسیدم. کسی جواب درستی به من نداد اما مردی آهسته به من گفت:

تو نمی‌توانی به خانه‌ی ناصر نزدیک شوی. ناصر بزرگ این روستاست. شش پسر دارد. او مردی است که حرف هر کسی را گوش نمی‌کند و حرفش یکی است.

شنیده‌ام به گاومیشی که پیدا کرده بسیار علاقه‌مند است. هر شب سر طناب گاومیش را نزدیک تخت خودش می‌بندد تا کسی نتواند آن را ببرد. مطمئن باش که آن را به تو نخواهد داد.

ناراحت و مأیوس شدم. اما تصمیم گرفتم به هر شکلی که شده گاومیشم را پس بگیرم. از آن مرد پرسیدم: تو این‌ها را به من گفتی. به من هم بگو چه راهی دارد و چه کسی می‌تواند کمکم کند گاو میشم را پس بگیرم؟

مرد گفت: فقط یک نفر می‌تواند به تو کمک کند و او کسی نیست جز حسین. حسین پسر برادر ناصر است و در ده پایینی زندگی می‌کند.

خداحافظی کردم. با همان خستگی به راه افتادم. به ده پایینی که رسیدم و خانه‌ی حسین را خیلی زود پیدا کردم اما هوا کاملا تاریک شده بود و من بسیار خسته شده بودم.

در خانه حسین را زدم. جوانی خوش‌رو و برومند در را به رویم باز کرد. گفتم: از راهی دور می‌آیم و دنبال خانه مردی به نام ناصر هستم. می‌گویند عموی تو است. با لبخند گفت: خوش آمدی برادر. الان که دیر وقت است و حتما خسته و گرسنه‌ای. به خانه‌ام بیا کمی استراحت کن تا ببینم چه باید بکنیم. نشانی خانه عمویم را هم به تو می‌دهم.

به خانه‌اش وارد شدم و آبی به دست و رویم زدم. پس از ساعتی آب و غذایی در سینی مقابلم گذاشت و روبه‌رویم نشست. بفرما گفت و خودش لقمه‌ای به دهان برد. من دست به غذا نبردم. حسین پرسید:

چه شده برادر؟ مرا شرمنده نکن غذایی مختصر است. میل کن تا بعد ببینم چه خدمتی می‌توانم برایت انجام دهم.

شام را در خانه‌ی حسین خوردم. ساعتی بعد حسین گفت:

حالا برادر جان بگو عمویم را از کجا می‌شناسی و من چه کاری می‌توانم برایت انجام دهم؟

من از راه نگهداری گاومیش زندگی خود را می‌گذرانم. یکی از گاومیش‌هایم چند روز پیش گم شد. وقتی که پرس‌وجو کردم کسی به من گفت که گاومیشم در خانه‌ی عمویت ناصر است و آن‌طور که فهمیدم کسی جز تو نمی‌تواند آن را پس بگیرد. حالا هم خانه و زندگیم را به دوستان و همسایه‌ها سپرده‌ام و نمی‌توانم آنها را معطل مشکلات خودم بکنم. برای همین اگر می‌توانی کمک کن تا گاومیشم را پس بگیرم.

حسین فکری کرد و گفت: برادر عزیز از خیر آن گاومیش بگذر من به تو دو گاو میش می‌دهم!

به او گفتم: چرا این حرف را می‌زنی؟ اگر نمی‌توانی عیبی ندارد. من فکری به حال خود می‌کنم.

حسین گفت: آخر به این آسانی که فکر می‌کنی نیست. ناصر عموی من است. عمویم مرد عاقل و ثروتمندی است و من نمی‌دانم گاومیش تو پیش او چه می‌کند. چند سال است به خانه‌ی او رفت و آمدی ندارم.

گفتم: عجیب است اگر عمویت مرد خوبی است به چه دلیل از او دوری می‌کنی. چرا با او رفت وآمدی نداری؟

حسین آهی کشید. سرش را تکان داد و گفت: همه چیز را به تو می‌گویم. شاید با دانستن ماجرای من و عمویم دست از گاومیش برداری...

سه سال پیش من و یکی از پسران عمویم به نام رشید که هم سن و سال من بود برای شکار و تفریح به بیشه‌ای رفته بودیم. جای باصفایی بود که خالی از حیوانات وحشی نبود. بین راه با هم به شوخی و مزاح پرداختیم. کار همیشگی‌مان بود اما شوخی بی‌قائده آن روز باعث رنجش رشید شد.

رشید قهرکرد و با من به بحث پرداخت. از او عذرخواهی کردم اما رشید خیلی ناراحت شده بود. گفت: دیگر با تو کاری ندارم. به شوخی گفتم: حداقل از اون خنجری که پر شالته خجالت بکش!

فکر کردم حرف خوبی زده‌ام تا دوباره او را بخندانم. خنجری را که مدتی قبل به او هدیه داده بودم را مقابلم روی زمین انداخت و از من خواست که او را تنها بگذارم.

به تنهایی راه بازگشت را در پیش گرفتم. با خود گفتم؛ «چند دقیقه دیگر آرام می‌شود. صدایم می‌کند و آشتی می‌کنیم.»

دقایقی نگذشته بود که صدای فریاد رشید را شنیدم. گمان کردم برای شوخی بنای فریاد را گذاشته اما فریاد رشید به شوخی شباهتی نداشت. آشفته شدم. هنوز خیلی از رشید دور نشده بودم با سرعت به سوی او دویدم. او را گرفتار دو حیوان وحشی دیدم.

به سختی توانستم او را از چنگال آن دو حیوان برهانم. اما کار از کار گذشته بود. رشید جوانی قوی بود. اگر خنجرش را داشت از خود دفاع می‌کرد. رشید بر اثر زخم‌های عمیق در دم جانش را از دست داد و من در زمانی کوتاه پسرعموی عزیزم را از دست دادم.

با سر و روی زخمی جسم بی‌جان رشید را به خانه‌اش بردم. از آن روز به بعد شادی واقعی زندگی‌ام را از دست دادم. عمویم با آن‌که می‌دانست من مقصر نبودم دیگر نخواست مرا ببیند.

بعدها دانستم که عمویم این تصمیم را گرفته تا جلوی خشم پسرانش را بگیرد. او برای همیشه عذر مرا خواست و من به خواست او ناچار شدم برای همیشه از آنها دوری کنم.

در این چند سال عذاب وجدان از یک سو و دوری از آنها از سوی دیگر مرا آزرده کرده بود. این در حالی بود که من و دخترعمویم از کودکی دل به هم داده بودیم...

دلم برایشان بسیار تنگ شده اما چاره‌ای ندارم. مدت‌هاست که من و تنها خواهرم به دور از آنها زندگی می‌کنیم. می‌دانم دخترعمویم که بسیار عاقل و مهربان است در آرزوی دیدار دوباره است.

وقتی سخن حسین به این‌جا رسید آهی از حسرت کشید و گفت: حالا تو بگو؛ چگونه می‌توانم به خاطر یک گاومیش به دیدار آنها بروم؟

از شنیدن حرف‌های حسین غمگین شدم و گفتم: برادر! گاومیش را نمی‌خواهم... فدای سرت. فردا اول وقت به خانه‌ام برمی‌گردم و فکر می‌کنم گاومیشی نداشتم... تو نگران من نباش هر چه قسمت باشد همان می‌شود. ان‌شاالله مشکل تو هم حل می‌شود.

حسین در جوابم گفت:

اما من نمی‌توانم از قولی که دادم چشم بپوشم. حالا بخواب. ان‌شااالله تا صبح فکری می‌کنیم.

صبح روز بعد حسین مرا از خواب بیدار کرد و با روی خوش صبحانه‌ای مقابلم گذاشت. مثل این‌که هیچ اتفاقی نیفتاده بود. از این‌که او را به زحمت انداخته بودم خجل بودم. حسین رو به من کرد و با لحن مهربانی گفت: زود باش برادر صبحانه‌ات را بخور که خیلی کار داریم!

ان‌شاالله گاومیشت را برمی‌گردانیم. من نقشه‌ای دارم و تو باید مرا همراهی کنی تا به نتیجه برسیم!

ولی من دارم آماده می‌شوم که به خانه‌ام برگردم. اصلا فکر می‌کنم گاومشم مرده...

ما می‌رویم. چون گاومیش تو نمرده...

صبحانه را خوردیم و به راه افتادیم. در راه به حسین گفتم:

اگر قضیه دلدادگی است بگذار فکر دیگری کنیم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۱۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۷۱۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۱۲,۵۰۰
تومان