کتاب تکیه گاه
معرفی کتاب تکیه گاه
کتاب تکیه گاه نوشتهٔ آمنه اسکندرپور است. نشر خودنویس این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان حاوی قصهٔ زندگی «پویا» از کودکان کار است.
درباره کتاب تکیه گاه
کتاب تکیه گاه قصهٔ پسری به نام «پویا» است. او کودکی رهاشده مانند هزاران کودک کار است که سرنوشتشان را با دستان کوچک خودشان رقم میزنند. روزمرگیها و فرازونشیبهایی که هر لحظه ناوگان زندگی پویا را بهسمت خودش میکشد و او را در امتحان مهم زندگی با عزیزانش میآزماید، قصهٔ رمان حاضر را تشکیل میدهد. آمنه اسکندرپور که این رمان را در ۱۵ فصل نوشته، قصه را از زمانی که راوی دارد میگوید، کاغذها را میان کولهٔ کوچکش چپاند و قدمزنان راه افتاد، شروع میکند.
راوی در ابتدای رمان تکیه گاه میگوید که گرمای هوا پوست صورتش را مانند لاستیکی میکشید و عرق روی پیشانیاش سوزش عجیبی را به جانش میانداخت. او از شیشهٔ کنار خیابان نگاهی به صورتش انداخت؛ چیزی جز خمیر درهمفرورفته ندید، اما این درد طاقتفرسا در برابر ظلمی که پدرش به او روا کرد، به حساب نمیآمد؛ پدری که فرزند ۶سالهاش را در کوچههای غریب شهری رها کرد و گذشتهاش را از او ربود و طعم شیرین داشتن خانواده را برای او زهر کرد. آتشی که آرام در وجود راوی این رمانْ زبانه کشید، نهتنها صورتش بلکه امید و آرزوهایش را سوزاند و خورشید فروزان زندگی او، مادرش را، به غروبی ابدی فرو برد و برادرانش را هم از او گرفت.
خواندن کتاب تکیه گاه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تکیه گاه
«همه به باغ ارم رفتیم. میکائیل هم همراهیمان کرد. من و او جلوتر حرکت میکردیم تا رضا و هما بتوانند بیشتر باهم خلوت کنند. گوشهای نشستم و به ایوان مرکزی دوطبقهای عمارت روبهرویم چشم دوختم. در قسمت بالایش هلالی وجود داشت؛ روی آن نقاشیهایی را کاشیکاری کرده بودند که شامل شخصیتهای تاریخی و اسطورهای ادبی بود؛ مانند ناصرالدین شاه سوار بر اسب سفید یا یوسف و زلیخا و یا حضرت سلیمان و صحنههایی از شاهنامه. روی ازارههای عمارت اشعاری از سعدی و حافظ و شوریدهٔ شیرازی به خطّ نستعلیق نوشته شده بود که جلال عمارت را بیشتر به رخ میکشید. میکائیل سری تکان داد و گفت:
«واقعاً زیباست... آدم لذّت میبره. اینهمه سال اینجا بودم این باغو ندیدم. اینجا مال چه دورهایه؟»
خندیدم:
«زحمت کشیدی! به دوران سلجوقی برمیگرده؛ ولی در دوران کریمخان زند هم بازسازی شده.»
- تو جایی تو شیراز هست که نرفته باشی؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- فکر نکنم.
- بهخدا تو از ما شیرازیها شیرازیتری.
- چرا؟ چون عاشق این تمدّنم؟
نگاهم کرد. لبخندی زد و بهسمت رضا که دورتر از ما سخت مشغول صحبت با هما بود، برگشت و گفت:
«تو عاشق همهچیز هستی. میخوای همه شاد باشن.»
- این بده؟
- نه تا زمانی که این شادی برای خودت هم باشه.
این را گفت و راه افتاد. حرفش حقیقتی بود که باید درکش میکردم.
یک هفته مثل باد گذشت. عقدکنان در ویلای پدر هما برگزار میشد. تمام اقوام آقا سیّد و خانوادهٔ گیلبرت حضور داشتند. رضا بهشدّت هیجان داشت. انگار اوّلینبار بود که سر سفرهٔ عقد مینشست. کت و شلوار من و خودش را مثل هم خریده بود؛ ولی من تصمیم داشتم در مراسم شرکت نکنم. چند ساعت مانده بود به رفتن، رضا نیمنگاهی به من انداخت:
«میکائیل این چرا آماده نمیشه؟ زبونم مو درآورد. بگو بره لباس بپوشه دیگه.»
دستش را گرفتم و گفتم:
«داداشم عجلهای نیست؛ تو حاضر شو.»
آقا سیّد بیحرف روی مبل نشست. رضا کلافه گفت:
«شما یه چیز بگو بابا. این چرا لباس نمیپوشه؟»»
حجم
۲۳۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۸ صفحه
حجم
۲۳۱٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۳۱۸ صفحه
نظرات کاربران
خوب بود داستان جالبی داشت
داستانی شیرین با قلمی ساده پویای داستان رو دوست داشتم کاش بازم از این نویسنده بخونم
متن روان وزیبایی داشت.واینکه داستان کتاب مخاطب رو جذب می کرد
عالی
اوکی بود خوشمان امد ولی دهن باباهه اسفالت میشد خوشحال تر میشدم
خوب بود
خوب بود دوست داشتم